Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

گیجم

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ
چطور اینقدر زندگیو جدی گرفتیم؟

روبروی پنجره م، همه چیز آبیِ یخ زده ست، حتی مردی که به سختی قدم می زنن تا به محل کارشون برسن. به مدرسه هاشون. به صحنه های جرمشون. به بانک های جدید برای دزدی های بیشتر. به اسلحه فروشی ها. به پادگان ها.

این همه تلاش، برای چه هدفی؟

هر روز وقتمونو تلف می کنیم. به بدبختی هامون چسبیدیم.

سیگار رو روی لبام می ذارم.

جیکوب همیشه این موقعا بهم زنگ می زنه. نمی دونم واسه اینه که سحر خیزه، یا اصلا نمی خوابه!

باید منتظر باشم. هیچوقت با این بخش زندگی مشکل نداشتم. چیز های سرگرم کننده ی زیادی توی این  دنیا وجود دارن که فکرتو مشغول کنن. می تونم توی سکوت اتاق سیاهم به جهان زل بزنم و مشکلاتشو لمس کنم.

صدای زنگ گوشی آرامشم رو به هم می زنه. دلم می خواد جوابشو ندم.

می تونم جوابشو ندم.


اما به چه هدفی؟


همونقدر که کارای مردم برای ادامه دادن بی مصرفه... حس می کنم اگه این کارارو نمی کردن بی مصرف تر به نظر میومدن. نمی خوام بی مصرف تر از چیزی باشم که هستم.

زمزمه می کنم:
- امروز چی هستیم جِیک؟

- امروز.. هیولاهای درونمونیم.

لبخند می زنم. از احتیاط و پنهان کاری خوشم نمیاد. خوبه که جوابشو دادم.

- ساعت چند؟

-9:33

- می بینمت.


قطع می کنه.

پک بعدی. وقت زیادی واسه تلف کردن دارم. به طرف لپ تاپم می رم، یه لیست از آهنگای راب زامبی رو پخش می کنم... به کوکائین میان.


اگه پدر یا مادر می داشتم احتمالا موادامو جای بهتری نسبت به داخل آشپزخونه و داخل ظرف شکر نگه می داشتم. خوشبختانه قبل از این که مجبور شم خودمو از شرشون خلاص کنم، خداشون این کار رو کرد.

یه زندگی بی هدف دیگه که تموم شد. زن. مرد. و نتیجه شون.. هدیه ی اونها به جهان. من!


کوک ها رو با چند تا قرص ریتالین پودر شده قاطی می کنم. تاریکیم تشنه س. صدای بلند آهنگ.. گوشام می لرزن. از معتاد بودن نمی ترسم، اما ازش خوشمم نمیاد. استفاده ی من از کوکائین فقط مختص همچین شرایطیه. وقتی لازم باشه خودمو بیدار کنم.

خط اول رو توی ریه هام می کشم.


چند تا آدم مرده توی زندگیت دیدی؟

احتمالا زیاد نیستن. تو یه آدم عادی هستی. می دونم ممکنه چه کارایی کرده باشی، با کیا در افتاده باشی.. اما بازم. در مقابل من خیلی عادی هستی.

مطمئنی می خوای به خوندن این نوشته ادامه بدی؟

از رنگ آبی خوشم میاد. آبی و قرمز. همدیگه رو خنثی می کنن. خط بعدی.


تازه دارم نفس می کشم!


تلفنم دوباره زنگ می خوره. شماره ش آشنا نیست.

- بله؟

- تایلر؟

- کی می خواد بدونه؟

- به کمکت نیاز دارم رفیق..

- من دوستای مرده ی زیادی دارم.. و تو یکی از زنده هاش نیستی.

- نیلم... کمکم کن..

نیل؟

قلبم تند می شه.

- کجایی؟

- نمی دونم... اینجا بیدار شدم...

- به اطرافت نگاه کن. تابلو. هر چی!

- اینجا نوشته دره ی.. لعنتی!

صدای دویدن رو می شنوم.

- نیل؟ نیل؟!

- کمکم کن تایلر.

قطع می شه.


لعنتی!


کوکائین هارو توی جاشون می ذارم. به طرف اتاقم می دوئم. اولین تی شرتی که می بینم رو تنم می کنم. کلاه سیاهم رو بر می دارم، همینطور کت چرم.

از خونه می زنم بیرون. به طرف آسانسور می رم.

اَه. لعنتی. همیشه خرابه!


به طرف پله ها می دوم. پایین می رم.. دور خودم می چرخم تا به زمین می رسم. از آپاتمان میام بیرون و به طرف ماشینم ک کنار خیابون پارک شده می رم. در رو باز می کنم. کلید همیشه پشت آفتاب گیر ماشینه.

موتور با صدای غضبناکی روشن می شه. ساعت 5:55.

تنها دره ای که مطمئنم نیل اونجا بوده، دره ی پنیکه.

چند دقیقه بعد درحالی که فکرم از حالت یخ زده بیرون میاد، کوکائین ها تازه اثرشون به حد نرمال می رسه.

نیل؟

اون زنده ست؟

اوه می دونم. قرار بود بفهمین جیکوب کیه. و بعدش بفهمین کار من چیه. شاید بعدا سوال پیش میومد پدر و مادرم چی شدن. من یه خلافکارم؟

باید بهتون اطمینان بدم که نیل قرار نبود بخشی از این داستان باشه. اما نمی تونم کاریش کنم. شما همراه من میاین. چون.. من دارم تو ذهنم خلقتون می کنم.

کسایی که از دیدن من تعجب نمی کنن.

جاده ی یخیِ مسخره. به سختی ماشینو کنترل می کنم. قرار نبود بعد از اون همه کوک من راننده باشم!

جاده ها به طرف تپه خلوت تر از اونین ک انتظارشو داشتم. هیچکس این موقع به طرف پنیک نمیاد. همین دلیلیه که باید خودمو آماده کنم. هر چیزی که نیل ازش فرار می کرد، قرار نیست بذاره تجدید دیدارم با یه دوست قدیمی به خوبی بگذره!

سیگار روشن می کنم.

هر چقدر به تپه نزدیکتر می شم یه مه عجیب عظمت خودشو نشونم می ده. من حالا بخشی از دارایی های اونم!

احتمال داره تله باشه. من برای همچین چیزی آماده نیستم. می تونم خیلی ساده مغز صدها نفر رو با سرامیک های خونشون یکی کنم، اما ..

ناگهان یه دختر سیاهپوش جلوی ماشین ظاهر می شه. ترمز رو می گیرم، اما نه خیلی زود. لاستیک ها روی زمین کشیده می شن. جلوبندی ماشین به پاش کوبیده می شه و روی کاپوت می افته. قبل ازین که خودمو واسه فحش دادن بهش آماده کنم از کاپوت کنار می ره و به طرف در کمک راننده می دوئه. در رو باز می کنه و می شینه.

لعنتی!

نیله!

- گاز بده حرومزاده! چرا به من زل زدی؟!


پدال گاز رو تا ته فشار می دم. ماشین از جا کنده می شه و بعد.. صدای دویدن یه چیز وحشتناک رو پشت سرمون می شنوم. زمین رو می لرزونه. از توی آئینه سرش رو می بینم. تماما سیاه. مثل یه اسب خیلی بزرگ با پوزه ی دراز.


- این چه کوفتیه؟!

داره پاهاشو لمس می کنه. سالمن. هنوز گیج به نظر میاد، مثل صداش پشت تلفن. اما ترس برای چند لحظه خود واقعیشو نشون داد!

- احتمالا فرشته ی مرگی که دنبالم فرستادن.

قلبمو حس می کنم که محو می شه.

دنبالش فرستادن؟

- کیا؟!

بهم زل می زنه. سکوت می کنه.


- عوضی تو همینو بهم بدهکاری! بگو کیا!

- " دیگران "

اه. می دونستم اونان. فقط دعا می کردم نباشن!

فکرامو کنترل می کنم. باید این موقعیت رو حل کنم.


اینجوری نمی شه از این موجود _ هر چیزی که هست _ فرار کنیم. داریم به سمت تپه ی اصلی می ریم و بعد از اون جاده ای جز برای برگشت وجود نداره. منم از فرار کردن های طولانی خوشم نمیاد.


ناگهان ترمز می گیرم، من با هر چیزی که این عوضی باشه روبرو می شم!


به عقب نگاه می کنم. با سرعت توی مه پدیدار می شه.. به سمتمون میاد. بدن اسب مانند و غول پیکرش لرز عجیبی به ریه هام می ندازه. تا به حال با همچین چیزی روبرو نشدم.

دنده عقب می گیرم. با نهایت سرعت. به طرفش حمله می کنم، مطمئنم هیچوقت همچین چیزیو نمی دیده.

قبل ازین که بتونه سرعتش رو کم کنه به ما برخورد می کنه. اگه تو حالت ساکن می بودیم می تونست راحت راهشو عوض کنه.. اما حالا.. فقط باید بیوفته.

بدن تاریکش قبل ازین که بفهمیم به عقب ماشین برخورد می کنه و خون سیاهش به همه جا پاشیده می شه و مثل اسید، به هر چیزی می خوره ذوبش می کنه...

به هر چیزی..

حتی..

ما!



خط بعدی..

سرمو بالا میارم. ساعت، 7:21.

من کجا بودم؟!

- جیکوب مسخره کی می خواد بیاد؟

خطای ذهنیم به هم برخورد می کنن. یادم نمیاد چه تصویری رو می دیدم یا کجا بودم..

با لباسای پشمی و زخیمش از اتاق بیرون میاد. منتظر جوابه. 

- ما به کمکت احتیاجی نداریم نیل.

- کفگیرم به ته دیگ خورده تایلر. با گرفتن دست از برج با شکوهت نمی افتی.

دیگه شبیه کسی که می شناختم نیست. خط و خالش... مثل یه مار وحشی می مونه. طعمه ش هر چیزی می تونه باشه. حتی من..


و منم کسی نیستم که یه روزی بودم. همه چیز متفاوته حالا...

- فکر می کنی جیکوب به حرفم گوش می ده؟

- بدون تو جیکوبی وجود نداره.

- نمی خوام از چنین راه مسخره و قدیمی ای وارد شم. ما خلق می کنیم چون می تونیم. خلقت هامونم باید آزادی عمل داشته باشن. اگه می خوای یه خلقت بی نقص داشته باشی، بهتره بهش حق انتخاب بدی!

- دارم قدرت هامو از دست می دم تایلر.. نمی فهمی؟

روی میز خم می شه و یه خط از 4 خط باقی مونده ی کوکائین رو با انگشتش جمع می کنه. نفس عمیق... همشو می زنه بالا.


- عطش تو هیچ پایانی نداره.

- اینجا دنیای ماست، نه؟

- بدون شک.

حس می کنم خونه م به طرز عجیبی کج و غیر قابل تصور شده!

- چرا داریم سعی می کنیم بخشی ازش باشیم؟

- چون از فرمانروا بودن خسته ایم؟

- دقیقا!

- نمی فهمم.

- من دارم نقشمو بازی می کنم تایلر. می تونم بدون اون جیکوب مسخره هم کلی آدم رو سلاخی کنم. اما اونجوری هیچ لذتی نداره.. هیچ.. خطری. مثل یه بازی با رمز های مخفیش می مونه...


بلند می شم. به طرفش می رم.

- تا وقتی به نابودی نرسیدیم دوباره به این موضوع که تمام اینجا خلقت ماست اشاره نکن!

از کنارش رد می شم.

- با جیکوب حرف می زنم. شاید این کارش به بیشتر از دو نفر احتیاج داشته باشه.


لبخند می زنه و خط بعدی کوکائین رو بین سلول های مغزش قطع می کنه.


تقاطع بی پایان ما.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۴
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی