High Blues
يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ
" بوسهی مرگ رو فوت کرد به طرفم..."
روی پلهی مغازهای که سر کوچمون به نظر گرم میومد نشستم. آفتاب از اون بالا چشمک میزنه و یه روز گرم رو به من پیشنهاد میده. اما فکرم تو ابر هاس، ابرهای خاکستری ای که آبی بدرنگ آسمون رو جالب کنن. هیچ رنگی به تنهایی جالب نیس. باید براش یه جور جفت خوب پیدا کنی. تاریکی هم مسخرس اگه با هیچ روشنی ای ترکیب نشه. نمیتونی وقتی قدرتت آزمایش نشده فک کنی از بقیه بهتری.
" عشق یه جور آتیشه... همهی چیزایی که جلوی راهشه رو میسوزونه..."
آهنگ جالبیه. به درد امروز میخوره حداقل. صدای خواننده گیج کننده ـس. منو یاد شیش های صبحی میندازه که چشمام رو شکنجه دادن. سرمایی که اصلا خنک نبود، فقط سوز داشت. امروزم ازون روزاس. توی پبرهن چارخونم به خودم میپیچم. شلوار و کفش های صندل. هیچوقت فکر نمیکردم صبح های پاییزی امسال اینقدر سرد باشن، وگرنه روی انتخابم دوباره فکر میکردم.
جز این آهنگ و فکر های اول صبحی من هیچ چیز جدیدی تو این دنیای جیغ جیغو وجود نداره. پسرای هم سن خودمو میبینم که کتاب به دست به طرف مدرسه میرن. چه سیستم محشری. شرورترین آدما رو به سلطهی خودش در میاره. قورت میده و فراموش میکنه. از دخترا هم چی میخوای بدونی واقعا؟ یه سری ربات که دارن خودشونو میکشن مورد تایید پدرشون باشن و در آخر تنها چیزی که گیرشون میاد یه شوهر غرغرو و احمقه. احمق خوبه اما، با احمقا میشه زندگی کرد.
اما توی همین صبح سوزناکِ اوایل پاییز هم که بر اساس رسم همیشگی باید به زمین و زمان فحش بدم میدونم که دارم در مورد همه اشتباه میکنم. هیچوقت نمیتونی چیزی رو با قاعدهی کلی در مورد انسانا بگی. هیچوقت نمیتونی بگی همشون یه جورن. اگه اینطوره، پس تو چطور خودت رو خاص میدونی؟
بیخیال فکر کردن میشم. به آهنگ گوش میدم.
"اون دختره منو یاد یه صبح مدرسه ای میندازه که زخمی بودم... سفید پوشیده بود. نمیتونسم چشمام رو ازش بردارم..."
باور کنین اگه میشد این موقع صبح موسیقی دیگه ای گوش داد امتحان میکردم. اما هیچی. دقیقا هیچی جز صدای خراش دهنده ی این خواننده نمیتونه گه بودن این صبح رو توصیف کنه. باید از درون پر نور باشی تا بتونی از هر سبکی لذت ببری. ماجرا اینه که امروز من سیاهم. خوابالوئم. کلی درس نخونده دارم و معلمایی که همین الان دارن با زن های زشت و عذاب دهنده ـشون خداحافظی میکنن تا عقده های دیشب توی تختشون رو روی ما خالی کنن!
سعی میکنم باز حواسم رو جمع اطراف کنم. خورشید بیشتر بالا اومده. خورشید هیچوقت اینقدر بالا نمیاد. نه تا وقتی من روی این پله ی لعنتی نشستم. این یعنی رانندهی لعنتی سرویسمون بازم نمیاد. پا میشم. خاکِ روی شلوار سیاهم رو پاک میکنم. گوشیم رو توی جیبم میگذارم. مطمئن میشم که هنوز از دیروز یه مقدار پول واسه رفت و برگشت دارم. به طرف جایی که معمولا راننده تاکسی های خمار وایمیسن میرم.
سوار نزدیک ترین تاکسی میشم. راننده چند لحظه بعد سوار میشه. ته سیگار روشنِ ارزون قیمتش رو از رو لباش برمیداره و میندازه بیرون. همراه با افتادن سیگار ریتم آهنگ رو آروم میکنم تو ذهنم. زمان آروم میگیره. سیگار رو هوا میچرخه. ذره های ریز خاکسترش رو هوا پخش میشن. خاموش نشده روی زمین میافته. فکر نکنم چند ثانیه بیشتر یا کمتر از این دود به هیچکس توی نفس کشیدن کمک کنه!
آدرس رو میگم. به زور شیشهی ماشین رو میاره بالا. دستاش میلرزن. پیشونیش عرق کرده. آره! اصلا نمیفهمم تا خرخره به خدا میدونه چیا اعتیاد داری. فقط جون خودت منو سالم برسون به مدرسه. نمیخوام توی این جور آشغالدونی ای بمیرم.
همین جور که توی پیچ و تاب خیابونای شهر مورچه میشیم حس میکنم الان به اندازهی یه چرت وقت دارم. چشمام رو میبندم. میگذارم سرم با حالت چندش صندلی کنار بیاد. مهم نیس چند نفر موهای شوره زدشون رو بهش چسبوندن. من فقط به یکم استراحت نیاز دارم.
تو گوشام میخونه " چاقو رو بچسبون به قلبم.. از صدای تپش هام تَرَک برمیداری.. " توی موج های موازی این لحظه گم میشم. چند میلیون من وجود دارن؟
و اتفاق میافته... چیزی که هیچوقت نذاشت چشمام رو توی یه ماشین ببندم. ترس از لحظهای که جهان میچرخه. حس میکنم به کنار چپونده میشم. سرم به یه جایی که نمیدونم چیه میخوره... دنیا توی جیغ گیتار آهنگ محو میشه. فقط یه پلک. همین تمام چیزیه که برای دیدن آخرین تصویر ها دارم..
یه ماشینِ داغون تر از خودمون رو میبینم. یه دختر که روی فرمون بیهوش شده... راننده رو میبینم که سعی داره بفهمه چه اتفاقی افتاده... میخوام فریاد بکشم " صداشو خفه کنین!".. اما نمیدونم صدای چی تو ذهنمه.. یهو گرمای خون رو حس میکنم.
بیهوش میشم.
- امروز ابر ها نمی بارن.
+ می خواسم بدونم چی می شه اگه یه تغییر ساده ایجاد کنیم. زیادی بارون دیدیم. فک نمی کنی؟
وسط آسفالت های خیابون اصلی نیویورک دراز کشیدیم. معلومه که این شهر و کشور من نیس. اما این دنیای من که هست! منطق این ماجرا با این حرفا زیر سوال نمی ره...
- بهت گفته بودم. خسته می شی.
گاردام میان بالا. شاید یکم از تازگی گذشته باشه.. اما خسته؟ کدوم احمقی از خوشی خسته می شه؟!
+ نشدم. اما نمی تونم همچین چیزی رو در مورد تو بگم.
به پهلو کنارم دراز می کشه. نزدیک به گوشم آروم می گه:
- باز داری مثل بچه ها از جواب دادن طفره می ری عزیزم...
اوه.. گاردهام. با صدای دخترونش مثه یه سطل آب فرو می ریزن.
+ در هر صورت من که اینجارو نخواستم. خواستم یعنی، تو رو. اما سوت و کوری رو که نه. تازه...
- فکر کردم از اجتماع بدت میاد؟
+ نه! اصلا! من عاشق اجتماع هستم. مشکل اونور این بود که هیچ اجتماعی واسه من وجود نداشت.
- اینور چی؟
+ بعد از یه سال. واقعا سوال داره؟.. اجتماعش توئی!
- پس چرا حس تنهایی می کنی آقای بداخلاق؟
می خنده و به لبام زل می زنه.
قفل لبام رو به زور از هم باز می کنم، توی چشمام تردید رو می بینه. می فهمه چی می خوام بگم. نمی ذاره. انگشتشو آروم رو لبام می کشه..
- شششش.. مطمئن باش تو اون دنیا هم دیوونه ی تو می شم.
+ کاش می شد واسه همیشه اینجا بمونم.
- عزیزم... اینجوری هیچوقت باور نمی کنی که من همراهتم. حتی با این که یه صدا و تصویر تو ذهنتم... اما اگه من جای اون دختره باشم.. همین حس رو بهت دارم.
+ دیر یا زود حقیقت رو می فهمم..
دستم رو می گیره و آروم فشار می ده:
- منم همینجا باهاتم.
+ کمای سفید. همش تقصیر لباس لعنتیت اون روز بود که همه ی اینجا سفید و پر نور شد.
می خنده:
- باز داری غر می زنی.
+ می تونستیم یه دنیای تاریکه خفن داشته باشیم.
- توی نور می شه تاریکی رو درست کرد.. اما توی تاریکی نه!
+ همشم تقصیر لباس توئه. وگرنه الان کلی بهونه واسه غر زدن داشتم.
با جدیت بهش نگاه می کنم. هر دوتامون می زنیم زیر خنده. وسط خنده ها یهو مثه یه گربه می خزه روی بدنم... ذهنم می تونه هر مزه ای واسه ی لباش بذاره...
کما اونقدرا که می گن بد نیست. نه... نه!
اصلا بد نیست.
روی پلهی مغازهای که سر کوچمون به نظر گرم میومد نشستم. آفتاب از اون بالا چشمک میزنه و یه روز گرم رو به من پیشنهاد میده. اما فکرم تو ابر هاس، ابرهای خاکستری ای که آبی بدرنگ آسمون رو جالب کنن. هیچ رنگی به تنهایی جالب نیس. باید براش یه جور جفت خوب پیدا کنی. تاریکی هم مسخرس اگه با هیچ روشنی ای ترکیب نشه. نمیتونی وقتی قدرتت آزمایش نشده فک کنی از بقیه بهتری.
" عشق یه جور آتیشه... همهی چیزایی که جلوی راهشه رو میسوزونه..."
آهنگ جالبیه. به درد امروز میخوره حداقل. صدای خواننده گیج کننده ـس. منو یاد شیش های صبحی میندازه که چشمام رو شکنجه دادن. سرمایی که اصلا خنک نبود، فقط سوز داشت. امروزم ازون روزاس. توی پبرهن چارخونم به خودم میپیچم. شلوار و کفش های صندل. هیچوقت فکر نمیکردم صبح های پاییزی امسال اینقدر سرد باشن، وگرنه روی انتخابم دوباره فکر میکردم.
جز این آهنگ و فکر های اول صبحی من هیچ چیز جدیدی تو این دنیای جیغ جیغو وجود نداره. پسرای هم سن خودمو میبینم که کتاب به دست به طرف مدرسه میرن. چه سیستم محشری. شرورترین آدما رو به سلطهی خودش در میاره. قورت میده و فراموش میکنه. از دخترا هم چی میخوای بدونی واقعا؟ یه سری ربات که دارن خودشونو میکشن مورد تایید پدرشون باشن و در آخر تنها چیزی که گیرشون میاد یه شوهر غرغرو و احمقه. احمق خوبه اما، با احمقا میشه زندگی کرد.
اما توی همین صبح سوزناکِ اوایل پاییز هم که بر اساس رسم همیشگی باید به زمین و زمان فحش بدم میدونم که دارم در مورد همه اشتباه میکنم. هیچوقت نمیتونی چیزی رو با قاعدهی کلی در مورد انسانا بگی. هیچوقت نمیتونی بگی همشون یه جورن. اگه اینطوره، پس تو چطور خودت رو خاص میدونی؟
بیخیال فکر کردن میشم. به آهنگ گوش میدم.
"اون دختره منو یاد یه صبح مدرسه ای میندازه که زخمی بودم... سفید پوشیده بود. نمیتونسم چشمام رو ازش بردارم..."
باور کنین اگه میشد این موقع صبح موسیقی دیگه ای گوش داد امتحان میکردم. اما هیچی. دقیقا هیچی جز صدای خراش دهنده ی این خواننده نمیتونه گه بودن این صبح رو توصیف کنه. باید از درون پر نور باشی تا بتونی از هر سبکی لذت ببری. ماجرا اینه که امروز من سیاهم. خوابالوئم. کلی درس نخونده دارم و معلمایی که همین الان دارن با زن های زشت و عذاب دهنده ـشون خداحافظی میکنن تا عقده های دیشب توی تختشون رو روی ما خالی کنن!
سعی میکنم باز حواسم رو جمع اطراف کنم. خورشید بیشتر بالا اومده. خورشید هیچوقت اینقدر بالا نمیاد. نه تا وقتی من روی این پله ی لعنتی نشستم. این یعنی رانندهی لعنتی سرویسمون بازم نمیاد. پا میشم. خاکِ روی شلوار سیاهم رو پاک میکنم. گوشیم رو توی جیبم میگذارم. مطمئن میشم که هنوز از دیروز یه مقدار پول واسه رفت و برگشت دارم. به طرف جایی که معمولا راننده تاکسی های خمار وایمیسن میرم.
سوار نزدیک ترین تاکسی میشم. راننده چند لحظه بعد سوار میشه. ته سیگار روشنِ ارزون قیمتش رو از رو لباش برمیداره و میندازه بیرون. همراه با افتادن سیگار ریتم آهنگ رو آروم میکنم تو ذهنم. زمان آروم میگیره. سیگار رو هوا میچرخه. ذره های ریز خاکسترش رو هوا پخش میشن. خاموش نشده روی زمین میافته. فکر نکنم چند ثانیه بیشتر یا کمتر از این دود به هیچکس توی نفس کشیدن کمک کنه!
آدرس رو میگم. به زور شیشهی ماشین رو میاره بالا. دستاش میلرزن. پیشونیش عرق کرده. آره! اصلا نمیفهمم تا خرخره به خدا میدونه چیا اعتیاد داری. فقط جون خودت منو سالم برسون به مدرسه. نمیخوام توی این جور آشغالدونی ای بمیرم.
همین جور که توی پیچ و تاب خیابونای شهر مورچه میشیم حس میکنم الان به اندازهی یه چرت وقت دارم. چشمام رو میبندم. میگذارم سرم با حالت چندش صندلی کنار بیاد. مهم نیس چند نفر موهای شوره زدشون رو بهش چسبوندن. من فقط به یکم استراحت نیاز دارم.
تو گوشام میخونه " چاقو رو بچسبون به قلبم.. از صدای تپش هام تَرَک برمیداری.. " توی موج های موازی این لحظه گم میشم. چند میلیون من وجود دارن؟
و اتفاق میافته... چیزی که هیچوقت نذاشت چشمام رو توی یه ماشین ببندم. ترس از لحظهای که جهان میچرخه. حس میکنم به کنار چپونده میشم. سرم به یه جایی که نمیدونم چیه میخوره... دنیا توی جیغ گیتار آهنگ محو میشه. فقط یه پلک. همین تمام چیزیه که برای دیدن آخرین تصویر ها دارم..
یه ماشینِ داغون تر از خودمون رو میبینم. یه دختر که روی فرمون بیهوش شده... راننده رو میبینم که سعی داره بفهمه چه اتفاقی افتاده... میخوام فریاد بکشم " صداشو خفه کنین!".. اما نمیدونم صدای چی تو ذهنمه.. یهو گرمای خون رو حس میکنم.
بیهوش میشم.
- امروز ابر ها نمی بارن.
+ می خواسم بدونم چی می شه اگه یه تغییر ساده ایجاد کنیم. زیادی بارون دیدیم. فک نمی کنی؟
وسط آسفالت های خیابون اصلی نیویورک دراز کشیدیم. معلومه که این شهر و کشور من نیس. اما این دنیای من که هست! منطق این ماجرا با این حرفا زیر سوال نمی ره...
- بهت گفته بودم. خسته می شی.
گاردام میان بالا. شاید یکم از تازگی گذشته باشه.. اما خسته؟ کدوم احمقی از خوشی خسته می شه؟!
+ نشدم. اما نمی تونم همچین چیزی رو در مورد تو بگم.
به پهلو کنارم دراز می کشه. نزدیک به گوشم آروم می گه:
- باز داری مثل بچه ها از جواب دادن طفره می ری عزیزم...
اوه.. گاردهام. با صدای دخترونش مثه یه سطل آب فرو می ریزن.
+ در هر صورت من که اینجارو نخواستم. خواستم یعنی، تو رو. اما سوت و کوری رو که نه. تازه...
- فکر کردم از اجتماع بدت میاد؟
+ نه! اصلا! من عاشق اجتماع هستم. مشکل اونور این بود که هیچ اجتماعی واسه من وجود نداشت.
- اینور چی؟
+ بعد از یه سال. واقعا سوال داره؟.. اجتماعش توئی!
- پس چرا حس تنهایی می کنی آقای بداخلاق؟
می خنده و به لبام زل می زنه.
قفل لبام رو به زور از هم باز می کنم، توی چشمام تردید رو می بینه. می فهمه چی می خوام بگم. نمی ذاره. انگشتشو آروم رو لبام می کشه..
- شششش.. مطمئن باش تو اون دنیا هم دیوونه ی تو می شم.
+ کاش می شد واسه همیشه اینجا بمونم.
- عزیزم... اینجوری هیچوقت باور نمی کنی که من همراهتم. حتی با این که یه صدا و تصویر تو ذهنتم... اما اگه من جای اون دختره باشم.. همین حس رو بهت دارم.
+ دیر یا زود حقیقت رو می فهمم..
دستم رو می گیره و آروم فشار می ده:
- منم همینجا باهاتم.
+ کمای سفید. همش تقصیر لباس لعنتیت اون روز بود که همه ی اینجا سفید و پر نور شد.
می خنده:
- باز داری غر می زنی.
+ می تونستیم یه دنیای تاریکه خفن داشته باشیم.
- توی نور می شه تاریکی رو درست کرد.. اما توی تاریکی نه!
+ همشم تقصیر لباس توئه. وگرنه الان کلی بهونه واسه غر زدن داشتم.
با جدیت بهش نگاه می کنم. هر دوتامون می زنیم زیر خنده. وسط خنده ها یهو مثه یه گربه می خزه روی بدنم... ذهنم می تونه هر مزه ای واسه ی لباش بذاره...
کما اونقدرا که می گن بد نیست. نه... نه!
اصلا بد نیست.
۹۳/۰۸/۰۴