Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

A Sweet Coma

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۸ ب.ظ
توی سرم یه مشت موجود فضایی جیغ و داد می کنن. انگار به اندازه من تعجب کردن. ناباورانه به دوربین های امنیتی نگاه می کنم. یه نفر داره تک تک نگهبان ها رو سلاخی می کنه.

خیلی ساده دورشون می چرخه، توی سایه ها. هیچکس اونو نمی بینه. و دقیقا لحظه ای که فکر می کنن همه چیز امنه حمله می کنه. مثل یه مار کبرا می مونه.

عادی نیس که یکی برای رسیدن من تمام نگهبانام رو بکشه، اما آنچنان غیرممکن هم نیست. سریع به طرف کامپیوتر های دفترم می رم. همه ی اطلاعاتشون رو توی یه فلش می ریزم. و بعد کامپیوتر ها طبق برنامه ای که بهشون داده شده منفجر می شن. قبل از این اتفاق از اتاق میام بیرون.

سکوت. سکوت. سکوت. و بوم! دیگه هیچ چیزی الکترونیکی ای توی ساختمون وجود نداره.

چه کسایی رو اینقدر شدید عصبانی کردم؟ یادم نیس. شاید اون دختره... نه. مطمئنم اون نیست، محض رضای خدا!‌ از بدترین انتخاب زندگیش نجاتش دادم! به نظرم یه دشمن پنهان می مونه. هیچوقت نمی دونی کیا رو عصبانی کردی.

توی راهروی بین دفتر ها قدم می زنم. سعی می کنم ترسیده به نظر برسم، اما بیشتر هیجان زدم، بالاخره توی این شرکت کوفتی یه اتفاق جالب جز برگه های منتظرِ امضا افتاد!

قدم بزنم؟ زیادی آروم به نظر می رسم. باید بدوئَم!

تا ته راهرو می دوم. ضربان قلبم میاد بالا. اینجا زیادی گرم شده. به اطرافم نگاه می کنم. نزدیکترین دماسنج دما رو 38 نشون
می ده. مطمئنم کار خودشه.

باید به طبقه ی بالا برسم. اونجا تنها جاییه که می تونم از خودم دفاع کنم.

روبروی آسانسور وایسادم. چون تمام سیستم های الکترونیکی از کار افتادن باید از روش های قدیمی استفاده کنم. به اطرافم خوب نگاه می کنم. یه راه... یه چیز. آره! یه...

نگاهم می افته به یه جعبه ی قرمز رنگ که توی ده متری من قرار داره!

یه تبر!

به طرفش می رم، کتم رو در میارم و روی مشتم می پیچمش. به شیشه ی جلویی جعبه ضربه می زنم. یه ضربه ی تمیز. تبر رو برمیدارم. حالا یه برتری نسبت به مهاجم دارم. مهاجم، اسم خوبیه!

داره تماشا می کنه. می دونم. می خوام که تماشا کنه! اما تا وقتی که نمی دونم کیه باید فرض کنم که هیچی در مورد من نمی دونه. هر اشتباهم باعث لو رفتن نقش ام می شه. من نقش های زیادی دارم. یه قاتل. یه هکر. یه جاسوس بین المللی. اون ممکنه دنبال یکی از اینا باشه، نه همشون! از این گذشته، واسه ی حفظ جون خودمم شده نباید ثابت کنم که یکی از اینا هستم!

باید یه آدم عادی به نظر برسم. همم... یه آدم عادی توی این لحظه...

آه خدا. یه آدم عادی توی این موقعیت چه غلطی می کنه؟

آها. تبر رو محکم می زنه به در آسانسور. به نظر انسانی میاد. می دونه داره می میره و سعی می کنه از راه آسانسور فرار کنه. نقشه ی خوبیه. پس من یه آدم عادیِ وحشتزده ام!

ضربه بزن! ضربه بزن. با ترس. با لرزش دست هات. نذار درست بخوره. اضطراب داری!

درِ‌ آسانسور بهم تسلیم می شه. دستامو بین فاصله ای که ایجاد شده فشار می دم،‌ یکم بیشترش می کنم. بعد تبر رو اهرم می کنم و... خب! خوشحالم که کوهنوردی رفتم. این ارتفاع.... دیوانه کنندس!

من نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم.

از نردبونی که به دیوار وصله بالا می رم. آسانسور چند طبقه بالاتر از منه. نمی خوام به لحظه ای فکر کنم که ممکنه ول شه و لهم کنه!

سریعتر می شم. هوای خفه ی اینجا داره دیوونم می کنه. حداقل دوربینی در کار نیست که مجبور شم تظاهر کنم.

از این وضعیت متنفرم! سریعتر. با خشم بالا می رم. این مهاجم لعنتی هر کسی که هست، باید لهش کنم. مثل یه مگس. خیلی از چیز ها رو حس نمی کنم. اما خشم چیزیه که نمی شه ولش کرد!

سریعتر... یهو میله ای که دستم رو بهش گرفتم کنده می شه و ... می افتم!

درحالی که با سرعت به پایین پرت می شم سعی می کنم به یه جایی خودمو نگه دارم. یالا! یالا!! باید یه چیزی باشه. باید... پیداش کردم. خودمو به یه میله که از درِ ورودیه یه طبقه بیرون اومده آویزون می کنم. درد بازوهام رو داغون می کنه. خب. حداقل چند دقیقه ی دیگه زنده می مونم.

به میله نگاه می کنم. اگه آدم معتقدی می بودم فکر می کردم یه معجزه ی الهیه! اما نه. نیس. یه تله س. اون میله ی نردبون هم الکی اونقدر ضعیف نشده بود. همه ش نقشه ی مهاجمه. خب. اگه می خواد منو ببینه. الان بهش نشون می دم بازی با من چه ضرری داره.

روی میله به جلو می رم. در به اندازه ی قطر میله که حداقل شیش یا هفت سانتی مترِ بازه. دستام رو روی دو طرف در می گیرم. فشارشون می دم. دیوونه ی روانی. می تونست جای این کارای غیر حرفه ای فقط من رو بکشه. از آسانسور ها متنفرم.

در باز تر و باز تر می شه. میله می افته پایین. با آخرین توانم خودمو اینجوری نگه داشتم. وقتی به اندازه ی رد شدن باز شد خودمو هل می دم تو. با یه حس پیروزی بی فایده وارد طبقه می شم. وقتی زمین رو حس می کنم دراز می کشم روش. جاذبه. ازت متنفرم.

- هی! اونجایی؟

احتمالا منو تماشا می کنه. دستمو بالا می گیرم و به طرف جایی که دوربین ها باید باشن انگشت وسط نشون می دم.

یه نگاه به خودم میندازم. زیادی عرق کردم. توانایی بدنیم خیلی کم شده. این بد شانسی نیس. نه. من به شانس اعتقاد ندارم.

کم کم توی ذهنم مرور می کنم که از ضبح با چه کسایی در ارتباط بودم. و یه دفعه طبقه ی قبل رو یادم میاد.

آه لعنتی. دمای 38! حتما می خواسته یه مایع بخار بمونه. یه مایع که می تونه توی کمتر از یک ساعت منو کاملا از کار بندازه. لعنت... به این... زندگــ...


خب. انگار دیگه نمی تونم غر بزنم. بیهوش می شیم.



چشمام آروم تا نصفه باز می شن. چند تا تصویر مبهم و تار. می بندمشون. سردرد دارم. هنوز وارد جهنم اصلی نشدم. فعلا روی این جهنم زمینی گیر افتادم!‌

چند بار پلک می زنم. دستام بستس. روی یه صندلیم. مهاجم روبروم با یه حالت خلسه وار نشسته. چشماش بستن. بهش زل می زنم. اشتباه می کردم. اون یه مرد نیست. اون یه دختره.

موهای بلوندش یه حالت خسته دارن. صورتش رو نمی تونم ببینم. چون یه طرح اسکلت مانند روش کشیده. دور چشمامش کاملا سیاهن، چند تا لکه روی گونه و گردن، که حالت اسکلت رو تداعی می کنن،‌ همینطور روی دهنش. بقیه ی صورتش مثل گچ سفیده.

ازش نمی ترسم. من هزار بار از چنین موقعیت هایی فرار کردم.

- هنوز وقت زیادی برای هالووین داری.

سرش که با آرامش به طرف بالا بود رو با یه لبخند پایین میاره.

+‌ برای جوک گفتنت هم موقعیت راحتی نیست.

به دست ها و پاهام یه نگاه تمسخر آمیز می ندازه.

خیلی آرومه. اذیتم می کنه این. بلند می شه. به طرفم میاد. از کنارم رد می شه،  می ره به طرف پنجره ی پشت سرم. توی یه خونه هستیم. شرط می بندم حتی یه شهر دیگه. فقط می تونم بخشی از پنجره رو ببینم که نورهای مزاحم ازش رد می شن.

+ فکر می کنی این صحنه چطور تموم می شه؟‌

هه! با تو تموم می شه که داری توی خون خودت شنا می کنی.

- چی باعث شده فکر کنی جوابتو می دم؟

با یه سرعت عجیب میاد بالای سرم، از توی جیبش یه چاقو در میاره و خیلی حرفه ای روی گردنم می گذارتش. سرش رو میگذاره روی شونم و کنار گوشم زمزمه می کنه:‌ چی باعث شده فکر کنی تو اینجا کسی هستی؟

- اوه. ترسیدم.

من از مردن نمی ترسم. تهدیداش قرار نیست به جایی برسن.

+‌ بکشمت؟! عمرا!‌ تو با مرگ راحتی. من کسایی که از مرگ نمی ترسن رو نمی کشم. نه نه... یه چیزی بدتر از اینا قراره اتفاق بیوفته.

تقصیر خودمه با این فکرام.

- پس از کشتن لذت می بری.

چاقو رو به گردنم فشار می ده.

+ سعی نکن با من بازی کنی.

اه. لعنتی. هیچ راهی نداره که وارد ذهنش شم. اما از قدرت لذت می بره. از چاقویی که تو دستشه می فهمم. چاقو اهرم قدرتشه. شاید باید این حس رو داشته باشه که قدرتمنده!

- باشه باشه!‌ قبول.

تعجب می کنه. نظرم درست بود.

+‌ خوبه.

چاقور رو آروم روی گردنم می کشه، اونقدر تیزه که با این کشیده شدن آروم و ساده یه خراش روی گردنم می گذاره.

لباش رو به گوشم نزدیک می کنه. دستش که ساعت داره رو جلوی صورتم می گیره. 6 ـه صبحه. احتمالا کل دیروز رو بیهوش بودم.

تیک... تاک... تیک.. تاک..

+‌ می شنویش؟‌ صدای عمرته، داره تموم می شه!

من هیچوقت طرفدار موسیقی نبودم. زیادی ذهن رو کند می کنه. اما این تیک تاک زمان رو پیچ می ده. می چرخونه. حسش می کنم.

آروم لباش رو روی گوشم میگذاره. نفس هاش روی موهام می پیچن.

قلبم تند می شه.

- تا کی می خوای ادامه ش بدی آنا؟
 
در حالی که حس می کنم هر لحظه گوشم ممکنه بره زیر دندون هاش و در نیاد زمزمه می کنه:‌ اوه.. تازه داره لذت بخش می شه.

- باید می رفتی. مال اینجا نبودی.

+‌ رفتن رو دوست نداشتم. مجبورم کردی.

- درست ترین کار دنیا!

+ حالا ببین کار درستت تو رو به کجا کشونده.

- من نجاتت دادم. نمی تونستی از همین قدردان باشی آنا؟‌

گوشم رو گاز می گیره. فریاد می کشه:‌ من آنا نیستم!

یادم میاد وقتی رو که نجاتش دادم. چه حس مسخره ای داشت. انگار داشتم یه کار رو درست انجام می دادم، مثل یه انسان. من یه هیولام. واقعیتم اینه. اما اون یه دخترِ 15 ساله بود. هنوز کلی راه برای خوب شدنش مونده بود. نمی تونستم اینجا بین خطرناک ترین آدم های جهان رهاش کنم. توی این شهر لعنتی.

+‌ صدای قلبت رو می شنوم. به گذشته ها فکر می کنی نه؟... به این که... می تونستی... منو داشته باشی.

- فکر می کنی من می خواستمت؟‌ واقعا؟ تو یه بچه کوچولو بودی که حس کردم باید نجاتت می دادم. 

+ الان چی؟... الان که می بینی مثل توئم؟

سرمو پایین میندازم.

- چرا فقط منو نمی کشی؟

+‌ هنوز دوستم داری... حتی.. بیشتر..

کلماتش توی گوشم می پیچن.

آروم لب هاش رو روی گونه ـم میگذاره. با دندونای تیزش خیلی آروم گاز میگیرتش.

- آره... دوستت دارم.. بیتشر از اونی که فکرشو بکنی... همیشه پشیمون بودم که از اینجا دورت کردم...

حرف هام رو باور می کنه... خیلی ساده محو کلماتم می شه. دیگه هیچ گاردی نداره.

+‌ با هم می تونیم هر چیزی باشیم. من و تو... دو تا هیولا که ترس رو به هر موجود زنده ای تعریف می کنن.

- دستامو باز کن... می خوام صورتت رو لمس کنم...

صورتش می ره عقب. هنوز بهم اعتماد نداره.

- چیه...؟ فکر کردی می تونم بهت ضربه بزنم؟‌ تو قویتر از منی..

جمله ی آخر رو که می گم صورت آرومش شوق رو نقاشی می کنه. حالا همون دخترِ نوجوونیه که روز اول دیدمش.

+ با من می مونی؟... تا ابد؟‌

کلمه ی ابد رو با حسی بهم می گه که فقط مجبورم چشمام رو ببندم... و ابدیت رو با اون تصور کنم.

- بیشتر از ابد..

چاقو رو روی گردنم می کشه، نه برای اذیت کردنم. برای لذت بردن از من. هیولاها با ناخون هاشون احساس می کنن...

سرش رو از روی شونم بر می داره. میاد روبروم. به چشمام نگاه می کنه.. خم می شه روی بدنم. اونقدر صورتش بهم نزدیک می شه که نفس هاش وارد ریه هام می شن. بوی یه سیگار تند رو می دن،‌ و یه عشق کلافه کننده.

+ تا ابد.. قول بده.

- تا ابد.

خیلی سریع با چاقوش دست هام رو باز می کنه. چند لحظه بهم زل می زنه. احتمال می ده که یه دفعه بهش حمله کنم.

دستام رو با تردید روی صورتش می کشم.

- چطور چنین گناه بزرگی کردی؟‌

+‌ چی؟

- صورتتو زیر این ماسک مسخره قایم کردی...

و بی فکر لباش رو می بوسم. اولش تعجب میکنه... اما خیلی زود... همراهیم می کنه.

بعد از چند دقیقه بوسیدن پاهام رو باز می کنه. دستم رو میگیره. با شوقِ‌ یه دختر کوچولو به طرف پنجره می کشه منو.

+  برات یه سورپرایز دارم.

در حالی که با تعجب دنبالش می رم سعی می کنم نیوفتم، هنوز دارو توی خونمه.

لبه ی پنجره وایمیسیم. یه کامیون اون پایینه.

- یه کامیون؟

+ نه دیوونه! یه ارتش. در مورد اون هوش های مصنوعی شنیدی؟‌ که به عنوان سرباز استفاده می شن؟‌

- اوه... غیر ممکنه.

+‌ دولت آمریکا این ها رو آماده کرده بود، بهترین نوعشون رو. برای نگهبان انسان داشتن خیلی دیره. علم پیشرفت کرده تایلر.

می بوسمش. بغلش می کنم. یه ارتش ربات. حالا جهان مال منه.

حالا وقتشه به حساب این دختره ی بو گندو برسم.

درحالی که مثل دیوونه ها مشغول بوسیدنمه. دستمو توی جیبش می کنم. آروم چاقوش رو در میارم. مطمئن می شم که چیزی نفهمه.

لبش که بین لبامه رو گاز می گیرم. خونی می شه. صورتش رو به عقب می کشونه.

با یه حرکت سریع و غیر قابل اجتناب شاهرگِ‌ روی گردنش رو می زنم.

- واقعا نباید بر می گشتی.

عصبانیم هنوز. نجات دادمش واقعا؟‌ این احمق رو؟

چاقو رو با خشم پشتِ‌ سرِ‌ هم به قلبش می زنم. دستام پر از خونش می شن. اوه خون. این چیزیه که به عنوان عشق می تونم درک کنم.

در حالی که نگاهِ‌ متعجب و مرده ـش هنوز داره منو تماشا می کنم چاقو رو توی چشماش فرو می کنم.

- اینجوری نگام نکن. چندشم می شه.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۳۰
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی