Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

- تو " وُ " رو می شناسی؟ 


در سرش زمزمه می شد. هر روز ده ها نفر در مورد این فرد جادویی از او می پرسیدند‌. نمی دانست چرا به سراغش می آمدند‌. بعضی حتی باور داشتند که او، خود " وُ " است، آهنگسازی ناشناس که به تازگی مورد توجه جوان های بی هدف و رویاپرداز قرار گرفته بود.


نمی دانست چه چیزی در موسیقی می تواند آنقدر مسحور کننده باشد که این همه آدم را از کار و زندگیشان بیندازد. لحظه ای دیدار با " وُ "، این چیزی بود که حاضر بودند همه چیزشان را به خاطرش بدهند.


او درک خاصی از هنر نداشت. لازم هم نبود. برعکس آن جوانک ها او باید کار می کرد تا زنده بماند. با جان و دلش. وگرنه که در این شلوغیِ بی حد و مرز گم می شد. هنر چه فایده ای داشت اگر نمی توانست شکمش را سیر کند؟ این جوان های امروزی... 


می دانست پدران و مادرانشان هر روز چه سختی هایی می کشیدند. وقتی که آنها در خواب خوش بودند می دید چگونه در ایستگاه های اتوبوس و مترو به هم می لولیدند تا به موقع سر کار برسند. و فرزندانشان؟..


در جست و جوی انسانی که تنها کرده اش یک آلبوم موسیقی بود. از نظر " جان "، " وُ " یک شیطان بی مصرف بود که می خواست نسل جوان را گمراه کند. موسیقی اش هم تعریف چندانی نداشت، نه شعری داشت که چیزی بگوید، نه صدایی زیبا. چگونه؟!.. 


چگونه اینقدر در قلب آن آدم ها رسوخ کرده بود؟ 


و چرا این داستان عجیب و مرموز به " جان " ربط پیدا کرده بود؟ چرا مردم فکر می کردند او "وُ " را می شناسد؟ 


جان تنها یک رفتگر ساده بود. از هجده سالگی، تا همین حالا که ۴۳ سال داشت. هر روز صبح زود بیدار می شد و لباس رفتگری می پوشید، به سمت پارک اصلیِ شهر می رفت و از آنجا کار خود را شروع می کرد. جارو می زد و در فکر غرق می شد. او هیچکس را نمی شناخت. نه پدری داشت و نه مادری. کودکیش را در یتیم خانه گذرانده بود، اما هیچکس او را به فرزندی قبول نمی کرد. نیازی هم به کسی نداشت. تا به سنی رسید که بتواند از آنجا برود، رفت. اولین کاری را که پیدا کرد جدی گرفت، و بعد از آن که خیالش بابت سر پناه و مستمری راحت شد دیگر شکایتی نکرد. 


تا آن روز که نامه ها شروع به آمدن کردند. 


هر نامه انگار به معشوقه ای قدیمی نوشته شده بود. آن ها از درد ها و سختی هایشان به " وُ " می گفتند. می گفتند چگونه موسیقی اش جهانشان را متحول کرده، که چند بار با هر نتش گریه کرده اند. و در انتهای نامه، در بخش پی نوشت ها، اشاره می کردند که حالا وقت آن است که لطفش را جبران کنند و کاری را که گفته است انجام دهند. " جان " باور داشت که منظورشان از جبران کردن مقدار پولی است که در هر پاکت نامه برای " وُ " فرستاده می شد. 


حدس می زد که احتمالا آدرس را اشتباه گرفته اند. چند بار اول سعی کرد نامه ها را بازگرداند تا طرفدارانش بتوانند پول را به آدرس درست بفرستند، اما آنها دوباره می نوشتند که "وُ " تاکید کرده که نامه ها و هدایا باید دقیقا به این آدرس فرستاده شوند. 


- چه احمق هایی.. 


به بسته های نامه نگاه کرد. دیگر بازشان نمی کرد. فایده ای نداشت. حالا تنها از آنها نگهداری می کرد تا شاید یک روز بالاخره سر و کله ی این جوانک احمق، "وُ " پیدا شود و بتواند تمام نامه ها و پول ها را به او بازگرداند. با تمام وجودش به این انسان ولنگار حس انزجار داشت، اما باز هم می دانست که اگر برای این پول زحمتی کشیده شده، حتما باید به صاحبش بازگردانده شود، این قانون "جان " بود. 


می دانست که یک روز، این هنرمند بیچاره از بی پولی به این در و آن در خواهد زد، و بالاخره می فهمد چه اشتباه بزرگی مرتکب شده. آن روز زنگ درِ خانه ی " جان " را خواهد زد‌. و آن روز است که " جان " صحبتی مفصل با او خواهد داشت. باید به این جوانک بگوید که دست از این کارهای بیهوده بردارد. هر کسی می تواند آهنگ بسازد، داستان بنویسد یا رویا ببافد، اما هیچکدام از آنها باعث نمی شود آینده ی نسل جوانی که در دست او افتاده به چیزی بهتر از یک جهنم ختم شود.


با این همه پول می تواند زندگیش را بسازد و دیگر با ذهن های مردم کاری نداشته باشد. خدا شر این آدم ها را از زمین کم کند. خیال های خام... خیال های خام...


- اگه یه روز جای من توی اون جهنم دره که ۱۸ سال زجر کشیدم می بودی، این خواب هارو واسه شبات نگه می داشتی..


به یاد آن روز ها افتاد. معلوم است که این هنرمند شکننده و طرفدارانش نمی دانند چه زجری در این دنیا وجود دارد. اما " جان " می دانست... 


کاش اصلا بخشی از این بازیِ احمقانه نمی بود. حالش به هم می خورد هر بار که اسم "وُ " را روی نامه ها می دید، یا می آمدند رو در رو با او در موردش حرف بزنند. انگار که "وُ " پروردگارشان باشد و "جان " پیامبری که او را می خوب می شناسد..


هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر تنفرش عمیق می شد. برای آن دیدار کذایی لحظه شماری می کرد. باید این موجود کریه را می دید. باید حرف هایش را به او می گفت. باید...


ناگهان در حجمی از شگفتی ساکت شد.


چرا به این روایت بی منطق ادامه می داد؟ بهتر نبود یک بار برای همیشه از شر این اسم خلاص شود؟ چرا منتظر دیدار با چنین احمقی بود؟ 


- اما پول هاش.. باید بهش برگردن..


خوبی ها ذره ذره از وجودش محو می شدند. دیگر اخلاقیات به چه دردی می خوردند؟ آن کثافت بشری تمام دنیای او را تصرف کرده بود. بعد از یک سال اگر اشتباها این چنین اتفاقی افتاده می بود قطعا سر و کله اش پیدا می شد، که نشد. پس قطعا این هم بخشی از نمایش مسخره بازی هایش است. این موجود مریض به هیچ چیز پایبند نیست. پولی را که با زحمت به دست آمده این چنین حیف و میل بازی هایش کرده.. و فکر کرده که "جان " اینقدر حقیر است که به صدقه های او احتیاج دارد؟!


- دیگه کافیه... کافیه!!


به نامه ها که در اتاق خوابش یک کوه عظیم درست کرده بودند نگاه کرد. می دانست باید چه کار کند. تا جایی ک می توانست نامه ها و پول ها را برداشت و به سمت حیاط خانه اش رفت. 


بدون معطلی مقداری نفت رویشان ریخت و کبریتی را روشن کرد و روی کپه ی نامه پرتاب کرد. آتش شروع به سوختن کرد. با عجله به اتاق خواب بازگشت و باز کپه ای دیگر از نامه ها را به حیاط آورد و درون آتش ریخت.


- فردا می رم قرارداد خونه رو فسخ می کنم.. می رم یه جای دیگه.. می رم یه جای دیگه.. یه شهر لعنتیه دیگه!


زمزمه می کرد و نامه های بیشتری در آتش می ریخت. زمزمه می کرد و از فرط عصبانیت اشک می ریخت‌. تمام تلاشش بعد سالها کار، بعد از سالها انسان خوبی بودن، به خاطر چند احمق تباه شده بود. تمام چیزی که می خواست آرامش بود، چیزی که این دنیا هیچ گاه به او نمی داد. چه بازی مسخره ای بود این زندگی..


اشک هایش بیشتر شدند. جلوی آتش پاهایش شل شدند. بی اختیار مجبور شد که بشیند. بشیند و زجه بزند. 


بازیِ زندگی یا بازیِ " وُ "، چه فرقی داشت؟.. این " جان "  بود که نمی خواست یاد بگیرد. تمام زندگی ای که برایش این همه زجر کشیده بود هیچ فرقی با خیالات یک هنرمند بی سر و پا نداشت... این او بود که کور شده و نمی دید.. و نمی خواست که ببیند.. 


- کاش تموم می شد.. 


و در زیر این اشک ها.. " جان خاویر " .. برای اولین بار در چهل و سه سال اخیر، واقعا هیچ چیز نمی دانست!


نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی نیست. دیگر هیچ معنای برتری مثل پول یا کار یا خدا وجود نداشت. همه چیز به یک اندازه بی معنی بود.. این اعترافی بود که پسر نوجوانی قول داد روزی از زبان خودش خواهد شنید..


حالا می توانست اعتراف کند که خیلی وقت است می داند "وُ " کیست. 


آن دیدار را خوب یادش است؛


+ خسته نباشی مردِ همیشه اخمو. 

لبخندی تازه تر از زندگی روی لب های پسر بود. 


- جای من نبودی که بفهمی چرا باید توی این زندگی جدی بود!.. یه روز می رسه که بفهمی.. اون روز این سازتو می بوسی می ذاری کنار. هنوز جوونی.. هنوز نمی فهمی. خوش باش. سختیا هم میان. 


پسر روی صندلی نشسته بود و گیتار به دست به حرف های " جان " که آنجا را جارو می کرد گوش می کرد. وقتی که تمام شدند، به اطرافش نگاه کرد. نه در آسمان شیطانی می دید، نه روی زمین. پس این سختی ها کجا بودند که " جان " آنقدر مطمئن ازشان حرف می زد؟


+ شاید هم تو اشتباه می کنی. شاید تمام سختی ای که می بینی، مشکل نوع دیدنته، نه جهانت.. اما تو که حرف های من رو نمی شنوی. فکر می کنی یه مشت کلمه ی قلمبه سلمبه ن که از کتابا یاد گرفتم.. اشکالی نداره! قول می دم یه روزی یه کاری کنم که دیگه هیچوقت این دنیارو جدی نگیری. اون روز خیلی دوره... ولی میاد.. و وقتی اومد، این جملات به یادت میان و این لحظه. امیدوارم اون موقع حداقل لبخند بزنی.. وگرنه که همه ی زندگیت بی فایده بوده!


پسر بعد از آن جملات رفت.. "جان " هر صبح زود او را در پارک می دید، اما نه بعد از آن روز. آن روز به خصوص پسر فهمید هدفش چه باید باشد. تغییر چیزی که غیر قابل تغییر بود. 


و حالا...


جان روبروی آتش در برای اولین بار خوب گریه کرد. گریه کرد و خالی شد. خالی از تمام تنفر، تمام انزجاری که به دوش می کشید. دیگر نمی دانست کیست.. تنها شسته می شد و درمان.. درمان نزدیک بود. حسش می کرد. چیزی عظیم در زیر پوستش رسخ کرده بود. عشقی که تک تک آن آدم ها به " وُ " داشتند.. حالا او نیز حسش می کرد.. به راستی که لایق این عشق بود. هیچ پولی در جهان نمی توانست جای حسی که به " جان " بخشیده بود را پر کند.. 


اشک ریزان به سمت خانه رفت.. حالِ دیگری داشت. حالی خوب. حالی... شاعرانه. 


به سمت ضبط صوت کهنه اش رفت. طرفداران "وُ " اکثرا سی دی آلبومش را برای امضا می فرستادند. او صد ها نسخه از تنها آلبوم این پسر مرموز داشت‌.. اما تا به امروز هیچ گاه واقعا او را نشنیده بود..


آلبوم را پخش کرد، و کنار ضبط، روی زمین دراز کشید..


حالا پشت آن لبخند سرخوش را می دید..


حالا..


بالاخره..


می دید.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۵
ایمان وثوقی

توی آینه، پشت کلی دود به صورتم زل زدم..


پُک بعدی.. پُک بعدی.. پُک بعدی.. 


به جسدش نگاه میکنم. هر خط، هر نقطه.. دقیقا جایی که باید میبود. این وحی منه. پر از خون و استخون هایی که مثل خار بیرون زدن، تا بالهاش رو بسازن..


واقعا نمی دونم چطوری این کارو کردم. مثه یه نوازنده ی پیانو بودم ک تمام عمرشو تمرین کرده، فقط توی کشتن. انگار قتل یه ساز باشه و من، کسی که دقیقا می دونه چطوری بنوازدش. 


به ساعت نگاه می کنم. "4:20" روی صفحه شناوره.. بکگراند گوشیم، عکس نقاشیِ قبلیمه.. "قتل قبل"یم!


چشمم به نوتیکیفشنای گوشیم می افته، جسیه، میگه « داره صبح میشه لعنتی! تمومش کن دیگه! »


لبخند می زنم.. ما ساعت ۹ اینجا رسیدیم. وای. وای. واای. چقد ازین نقاشی لذت میبرم..


روی صندلیِ چرمِ.. عه؟ اسمش چی بود؟!


لعنتی! اسمشو یادم رفته! 


می زنم زیر خنده. اسم لعنتیِ کسی که همین چند ساعت پیش کشتم رو یادم رفته! وایمیسم، کتمو بر می دارم و به سمت دسشویی می رم. دوباره روبروی آینه م. این بار صورتم واضحه. ته ریش، چشمای قرمز و موهای سیاه کوتاهی که با شلختگی عقب زده شدن. شیر رو باز می کنم، انگشتام پرن از تیکه های ریز استخون و لخته های خون، شاید یه سریاش مال خودم! تمیزشون می کنم، بر خلاف میلم. آدم وقتی یه شاهکارو نقاشی میکنه که رنگای رو دستشو تمیز نمیکنه. یه چیزی باید نشون بده که، از اون دست ها، چنین شاهکاری خلق شده! 


به صورتم آب میزنم. خط های روی صورتم گود تر شدن. احتمالا به خاطر تمام مواد های سایکدلیکیه که توی این تعطیلات استفاده کردم. حتی دیشب روی ال اس دی بودم. هه. ولی اینو به جسی نگین! 


با حوله دستامو پاک می کنم. باقی مونده ی خون های روی دستم به حوله مالیده می شه. می ندازمش کنار. میرم بیرون. 


به جسی زنگ می زنم، ازش میخوام به "عکاس" بگه کارم تموم شده. بالاخره یه عکس خوب باید از نقاشیم گرفته شده باشه دیگه!


از خوابگاه، برای این که مجبور نشم نگهبانشونو بکشم خیلی قایمکی بیرون میام و به جسی می رسم.


بیرون لامبورگینیش به در تکیه داده و داره سیگار می کشه. صدای شوپنِ داخل ماشین اونقد زیاده که حتی بیرونم شنیده می شه. یه لحظه خندم میگیره. ما واقعا قاتل های مبتدی ای به نظر میایم. اما خب، وقتی همین جسی میتونه یه تیم ضربت رو توی سی ثانیه تیکه تیکه کنه، واقعا هیچ تهدیدی واسمون نگران کننده نیست! 


- می شه لطف کنین و یه نخ هم به من بدین بانو؟


پاکت مالبرو رو از جیبش در میاره، یه نخ رو با ظرافت تموم بیرون می کشه و روی لبام می ذاره. لبخند می زنم. قبل ازین که بتونم زیپومو به سیگار برسونم اون فندکش رو جلوم گرفت و سیگارمو روشن کرد.


اونم می خنده. 


+ کُند شدی رفیق. 


- جریان چیه همیشه بعد نقاشیام باهام مهربون می شی؟


چونه شو متفکرانه با نوک انگشتای دست چپش لمس می کنه.


+ شاید چون همیشه وقتی تازه یه نفرو می کشی، دیگه تو چشمات خبری ازون متظاهرِ بی مزه نیست. 


- اوه! آخ جسی! نباید به یه هنرمند همچین چیزی بگی! تو که میدونی چقدر شکننده ایم!


میزنه زیر خنده: 


+ بیا! دوباره شدی مثل اول!


از سیگار پک می گیرم. ساکت میشیم. میرم کنارش و منم به ماشین تکیه میدم. 


- داخل سازمان اوضاع چطوره؟ 


+ خیلیا می خوان از پا درمون بیارن. و چیزی با کشتنای اینطوری حل نمی شه. زوئی به حرفم گوش نمی ده و رئیسم همیشه نظر اونو میپرسه. 


نفسمو با بی حوصلگی میدم بیرون. گاهی وقتا جای حل کردن مشکلاتم با آدما دوس دارم قبلش بکشمشون. 


- میتونیم همشونو بکشیم، سازمانم منهدم کنیم!


+ می دونی که مکالماتمون شنیده می شه دیگه؟ 


می خندم. 


- روش حساب میکنم! 


مشتشو آروم به سینه م می کوبه و می خنده. سیگار رو اونور پرت میکنه.


- تو ماشین منتظرتم. 


سوار می شه. به چراغ های طلایی رنگ حیاط بزرگ خوابگاه زل میزنم که نورشون کم کم محو و محو تر می شه..


پک آخر. 


سوار می شم، دوباره محیط رو سرما میگیره. هردوتامون خشک می شیم. بی احساس. اون مکالمه هیچوقت اتفاق نیوفتاده. دو تا قاتل که شدیدا به بدترین مقتولشون بی رحمن؛ هیولایی که همه ی آدم ها رو کنترل می کنه. چیزی که بهت می گه کل زندگیت قراره چه شکلی باشه. محدودت می کنه. و در نهایت، می کشتت. 


"احساسات!"


+ بر می گردی به هتلت؟


و...


- نه. 


داشتم در مورد احساسات می گفتم. 


- فک کنم وقتشه یه سری به سازمان بزنم.


لبخند رو توی برق خون آلود چشم هاش حس می کنم...


من از جسی واقعا خوشم میاد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۷
ایمان وثوقی
چشمای بی حال. سیگارِ روشن. چیز برگر نیمه خورده ای ک دوزار نمیارزه. از این همه کافه گردی خسته نشدی؟ 

پک بعدی. چند وقته بدون سیگار هیچی حال نمی ده. انگار خالی باشه. سیگار طعم دارش می کنه. زندگیو می گم. شدم پر از خط هایی که توی وجودیت کوتاهشون می رقصن و لبخند می زنن. هر خط به یه چیز اشاره می کنه. هر خط یه نماده.. تا ابدیت می رقصه از اصل داستان دور نگهش داره. خودمو می گم. 

و شده تا حالا یکم باهاش کنار بیای؟ خودتو نکوبی به اینور و اونور و قبول کنی این همینه، نه بیشتر و نه کمتر؟ واقعیتو می گم...

روبروی ون گوگِ گیج نشستم. توی شب پر ستاره ی تو چی می گذره؟ 

گمونم همش می خوای منو به یاد بیاری، بین این صفحه ها ورق می زنی و می خونی. انگار یه جایی یه راز جدید قایم کرده باشم. پشت یکی از فکرام، یهو یه معجزه رخ بده و من مثل همیشه روبروی عطر برف پیدات کنم. 

اما بابانوئل امسال پول کادو خریدن واسمون رو نداره. باید قبول کنی، وضعیت اقتصادیِ بدیِ. آدمارو وادار می کنه پکای عمیقی بگیرن، و پاکتای سیگار زیادی رو تو سطل آشغالی بندازن. 

از کافه می زنم بیرون. سرده! 

قدم زنان به بین مردم میرم که یهو ویبره ی گوشیم رو حس می کنم. از جیبم درش میارم و سعی می کنم اسمی که وسط صفحه مثل موج شناوره رو ببینم: جسیکا. کامل کننده ی لحظات بیکاریِ من!

- سلام بر تو دوستِ همیشه اخموی من!

+ می بینم که حسابی داری از تعطیلاتت استفاده می کنی جک! 

- به نظر میاد که خبر تموم شدنشو واسم آوردی..

+ درست فهمیدی. وقتشه برگردی. 

- کجا ببینمت؟

تماس قطع می شه. 

یه لامبورگینی چهار درِ سیاه رنگ کنارم وایمیسه. شیشه میره پایین. جسی رو می بینم؛ موهای خاکستری که خیلی محکم بسته شدن و لباس های تیره ای که همزمان باعث می شن یخ بزنی و بدون فکر جذب شکوهش بشی. 

+ اگه من اینقدر راحت می تونم دنبالت کنم، گمونم واقعا داری به بازنشستگیت نزدیک می شی! 

لبخند می زنم. 

- آخرین آدمایی که همچین فکری در مورد من داشتن با روده های خودشون خفه شدن. بهتره بعضی فکراتو واسه خودت نگه داری جِس! 

چشم هاش ناخودآگاه برق می زنن. می دونم که حاضره تمام مقام و قدرتشو بده تا یه روز با من در بیوفته. اما همزمان، هم تیم بودن با من خیلی بیشتر از دشمنیم واسش فایده داره. 

سوار می شم و قبل ازین که کمربند رو ببندم از شتاب ناگهانی ماشین به چرم پشتیِ صندلی چسبیده می شم. 

- خب، چه خبرا؟

در حالی که منتظر جوابشم، متوجه می شم که یه قطعه از شوپن با ولوم کم در حال پخشه و ماشین بوی سیگار می ده. آیا این جزییات تصادفی ان؛ یا عمدا می خوان مفهوم خاصیو نشون بدن؟ شایدم هیچ اهمیتی ندارن..

+ امشب قراره یه نقاشی بکشی. 

- اوه! هوف! انتظار نداشتم اینقدر سریع بری سر اصل مطلب! چه شهوتناک! 

+ زیاد زبون بازی نکن، به نفعته خوب گوش بدی.

- بنده سراپا گوشم مادمازل! 

در حالی که با سرعت زیاد سر پیچ دور می زنه یه پوشه رو از روی داشبورد به سمتم پرت می کنه. 

+ سیمون آرنالدز. 27 ساله. دانشجوی دکترای اقتصاد هاروارد. داره سیستمی درست می کنه که اگه عملی شه تمام سازمان به خطر می افته و ضربه ی عظیمی به ما می خوره. 

- اونقدر جدی به نظر نمیاد. می تونیم ایده هاشو بخریم.

+ دشمنای ما قبل تر به فکر این کار افتادن و با قیمت قابل توجهی روی سیمون سرمایه گذاری کردن. هیچ راهی نیس جز تموم کردنش. 



از وقتی یادم میاد با کشتن مشکلی نداشتم. مثل این بود ک فهمیده باشم اگ بدی ای وجود نداشته باشه، خوبی ای هم در کار نیست‌. قاتل ها هم همینقد برای واقعیت لازمن. و خط داستانی زندگیم منو به این مسیر کشوند‌. 

گرچه اون اوایل یه مقدار با این سبک زندگی مشکل داشتم، من علاقه ی شدیدی به هنر دارم. حس می کردم که تمام وجودم با قتل خالی ارضا نمی شه. پس ناخودآگاه هر کس ک می کشتم رو تبدیل به یه تابلوی زنده و خون آلود از هنرم می کردم. 

سازمانی که منو استخدام کرده، هر بار عاشق این کارم می شه، چون که گویا برای دشمناشون تابلوهام درس عبرتن. اما من اونقدر اهمیت نمیدم‌. 

شاید تنها چیزی که از این ماجرای تعقیب و گریز میگیرم حس خلق کردن چیزی باشه که همه ی آدما، حتی جسی رو به وحشت می ندازه‌. 

البته جسی هم قاتله، مثل من. اما میدونین، کسایی که سریع می کشن، ضعفای زیادی در مورد خودشون نشون میدن. 

+ اینجاس‌. 

روبروی یه خوابگاه پسرونه از مجموعه ی هاروارد توقف کردیم‌‌. برای این که به داخل راهمون بدن هم دو تا هویت جعلی داریم، من دکترای فلسفه و جسی دکترای مردم شناسی. بهمون میاد! متوجهم! 

عکسای تابستون سیمون کنار ساحل پیش دوست دخترش رو می بینم. خوشتیپ، پر از امید و جاه طلبی. دوست دخترشم خوبه، بدن سبزه ای رو داره که هر مردی رو میتونه دیوونه کنه. 

عشق و جاه طلبی. باید خیلی قشنگ دنیاشونو تموم کنم، وگرنه بهتر بوده می ذاشتم زنده بمونن و با همین حسای قشنگ نقششون توی نابودی یه سازمان رو بازی کنن. 

من هیچوقت طرف کسی رو نمی گیرم. حتی الان که توی سازمانم. اگه کسی ایده ی بهتری از رهبری و قدرت رو داشته باشه میتونم قبولش کنم و حتی بهش اجازه بدم تمام دنیامو نابود کنه. سعی نمی کنم از آدما دشمن بسازم، این شکل غلطی از دیدنشونه‌. 

لحظه ای که به یه نفر بگی دشمن، اون برنده ی ماجراس‌، نه تو‌. تو بهش اجازه میدی عصبانیت کنه. متنفرت کنه. و باعث کارهایی در تو بشه که تو حالت عادی انجامشون نمیدادی. 

+ خب؟ 

عکس هارو کنار می ذارم و چاقوی قصابیم رو از جیبم در میارم. به جسیکا عاشقانه نگاه میکنم. 

- داشتم به خودم اجازه ی عاشق شدن میدادم جِس! تو امشب زیادی خوشگلی.

و قبل ازین که جواب های بی معنیِ و عصبیِ همیشگیش رو تکرار کنه پیاده می شم. 

اوه یه چیزی. وقتی نقاشی کشیدنم شروع می شه نمی خوام فکر مزاحمی داشته باشم، پس همه ی فکرامو خاموش می کنم. 
متاسفانه تا وقتی نقاشی تموم نشده هیچی ندارم که بگم جز این ک لبخندم پهنه و چشمام دارن برق می زنن..


مسیح به داد این دنیا برسه.. چون باز دارم میرم که بکشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۰
ایمان وثوقی

بیا..

چشماتو باز کن..

بیدار شو..

به حضور بباز..

به حضور بباز..

دارم پیدات میکنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۸
ایمان وثوقی
آسمون تیره س. چراغای مغازه ها تیک تاک مانند خاموش و روشن می شن. نورای نئونی ای که می خوان هیپنوتیزمت کنن.

باد گرم تابستونی دستشو بین موهام می کشه و سعی می کنه جلومو بگیره. کاش می شد پیدا شم، یه جایی همین دور و برا، یه جای نزدیک. نمی خوام تا اون سر دنیا دنبال توهما برم تا خودمو پیدا کنم. 

کلمات مثل یه رود در حال جریانن. می تونی منو بفهمی؟ فک کنم بتونی. باید بتونی. کلماتم مث راه رفتن اونن. 

تند راه میره اما نه روی زمین. میتونم صدای نفساشو حس کنم، دنباله ی فکر هاش. داره منو تصور میکنه؟ 

دنبالش میرم.. می خوام که دنبالش برم. شاید ته این شگفت خودمو پیدا کنم. شاید یه شکل جدید از حس رو تجربه کنم. یه چیزی که قبلا توی شهر جا گذاشتم. 

انگشتشو به دیوار خونه ها می کشه.. مثل یه روح می مونه که هیچوقت داشتن جسم رو تجربه نکرده..

زمزمه می کنم: بذار من جسمت باشم.. واسه هر دردی که دورت می کنه. 

اما اون خیلی دوره ک بشنوه. خیلی دور. فقط باید دنبالش قدم بزنم و امیدوار باشم که شاید یه لحظه جرات کنه و پشت سرشو ببینه. 



آیا تو حواس پرتی کافی ای واسه ی من نیستی؟ 

من تو رو لازم دارم. مثل یه سایه ی تاریک. تو می شی دلیلم برای همه ی این نقاشیا. می تونیم به هم کمک کنیم. یه کاری کن فراموشش کنم.. و من بهت زندگی مصنوعی ای که همیشه می خواستیو می دم. 

بیا عاشق شیم. کلماتو گم کردم. یادت نیس من هیولام؟ شایدم یاد خودم رفته. ولش کن.. حواسمو پرت کن. 

قرصای بعدی به نظر وعده ی غذایی مفیدی میان. شاید عرق سگی ای ک پشت تختم قایمش کردم به کارمون بیاد. بعدش چند تا ریتالین دیگه. می تونیم گرس هارو هم تا ته بکشیم. هر چی. هر چی بخوایم داریم ک دور شیم. نمی خوام دیگه تیغای تو استخونامو حس کنم، تو چی؟ 

گریه ت گرفته؟ 

دوزشو ببر بالاتر. حواستو پرت کن. بذار ندونیم. بذار فک نکنیم. بذا یادمون بره. بذا باور کنیم... باور کنیم واقعی ایم. 

شونه هام دارن شل می شن. خسته م. فک کنم کار امروزمون تموم شد. میتونیم بخوابیم. خواب خوبه. وقتی خوابم نمیاد اونقد روی تخت دراز میکشم ک تمام تیغای تو استخونام جیغ بکشن. بعدش دیگه نمی مونم. میرم. میرم تا دوباره خوابم بیاد.

شاید با خوابمم درگیر شدم. کی می دونه، همه ی اینا می تونه زیر سر خوابام باشه. 

ولش کن.. حواسمو پرت کن!



مثل احمقا نفس می کشی. کسی بهت اینو گفته؟ مث اون احمقایی که پشت پارک پاکت پاکت سیگار خاک می کنن. نمی دونن چه گهی دارن می خورن. تیغا رسیده به سرشون. حواسمو پرت کن لعنتی. کجایی؟ 

+ دارم میرم. 

- نمی تونی. لازمت دارم. 

+ باید برم. منتظرمن. 

- من منتظرت نمی مونم. 

+ مجبورم.. 

- هیچوقت نمی بخشمت.

+ میدونم. 

لبخند می زنم. پرت می شم.



چه چرخه ی تخمی ای نه؟ 

داریم دور خودمون می چرخیم. با همدیگه حواسمون رو پرت می کنیم. دراما می سازیم که فراموش کنیم زنده ایم. اما زندگی ینی چی؟ این چه کوفتیه که داره مارو تیکه تیکه می کنه؟ 

یه لحظه عاشقیم. یه لحظه وابسته. یه لحظه عوض می شیم. یه لحظه تنهایی خوب به نظر میاد. یه لحظه کل جهان یه حجم بی معنی از تاریکیه. چرا اینقد احمقانه جلو میره همه ش؟

کل جهان هستی روی تخمی ترین لوپ ممکن افتاده. و ما همه ش باید برقصیم. شاید بتونم این زندگیو تلف کنم. مثلا یکی دوتا ازونا رو بکشم. خیالم راحت می شه که تا ابد محدود به دستورات چرت و پرتشون نبودم. می خوام خوردشون کنم. می خوام بهشون شیطان واقعیو نشون بدم.. 


اه.. دارم چیکار میکنم...


منو یادت میاد؟

بیا بیرون با هم حرف بزنیم. من اینجام. رفیقتم. مث همیشه اینجام که بغلت کنم. همه چی درست می شه. چون من دیگه نمی رم.. هیچوقت نمی رم، خب؟ من مثل اونا نیستم. 

هی.. تو باید بیشتر از همه عاشق خودت بشی. جز خودت کیو داری؟ 

هر بار که بیدار می شیم، یه کهکشان بیدار میشه، یادته؟ چه دنیای دیوونه ای.. چه دنیای دیوونه ای جک! 

چه دنیای دیوونه ای.




بارون میاد.. از زیر پنجره ها می گذرم. روز خوبیه برای چشیدن یکم از معجون شگفت. باید چشمامو برق بندازم. اینجا لیمبوی خاکستریه منه. کی گفته حتما باید غمگین باشم؟ 

می تونم لبخند بزنم تا وقتی خاکستریا محو شن. فقط سفید بمونه.. و بعد سفید هم بره.. اون موقع آبی میمونه. قلبم مث آسمون باز می شه. مثل یه رودخونه که بالاخره بدنش رو به دریا می سپره، بدون ترس از دیگه رودخونه نبودن.. بدون ترس از فراموشی خودش. میره ک فراموش شه. میره که بخشی از دریا باشه. 

دارم خودمو پیدا می کنم؟ توی عمق این کلمات؟ چند تا نت آبی دارن نجاتم می دن.. 

- رودخونه ها وقتی به دریا می رسن دیگه رودخونه نیستن. دریاها وقتی به اقیانوس میرسن دیگه دریا نیستن. قشنگ نیس؟ همه هویتشون رو از دست میدن..

+  ولی وقتی دریا به یه رودخونه تبدیل می شه دیگه دریا نیست... 

چقد دردناک.. بیا برگردیم. دارم خودمو پیدا میکنم. 

برای عاشق بودن باید دو نفر باشن.. دو تا چیز.. دو تا نیرو. من می تونم عاشق تو باشم. با این که اجازه شو ندارم.. اما می خوام عاشقت باشم. عشقت مطمئنم می کنه. لطفا منو ازین جا ببر... حالا که پیدات کردم.. دیگه نمی خوام یه رودخونه باشم که رو به خشکی میره.. 



سوار موج می شیم. حالا بخشی از همه چیزیم. حالا خودمونو پیدا کردیم. مهم نیس چی اون بیرونه. اینجا.. همیشه خوب می مونه. تیغا توی استخونات نرم می شن و عزیز.. هیچی اضافی نیست. 

بیا با شگفت به این دنیای جدید نگاه کنیم. به آسمون که بهمون قول داده با هر نفس عمیق یه راز جدید رو بهمون میگه... همین روزاس ک پرواز کنیم..!

آب خنک موج هارو نوک انگشتای پات لمس کن.. ما همیشه همینجاییم. من و تو. تا ابد. چرا اینقد سخت می گرفتیم؟ 

خنده م میگیره.

رودخونه وقتی به دریا می رسه دیگه رودخونه نیست. دریاس!  گمونم همیشه ترسم احمقانه بوده... 

بذار تپش قلب آسمون رو بهت نشون بدم. نفستو حبس کن و..

دنبالم بیا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۸
ایمان وثوقی
یه روزی دنیا سفید بود. توی یه خونه ی نورانیِ گرم و پر از گل و گیاه زندگی می کردی که همیشه بوی تازگی می داد. هر روز صبح بیدار می شدی و به همه چی مثل بار اول نگاه می کردی.

تو زیر نور می درخشیدی. لبخند می زدی. حتی وقتی هوا سرد تر از همیشه بود. وقتی برف میومد. اون روزا تو بیشتر از همه درون گرا ولی هنوزم شاد و سرخوش بودی.

یادمه،‌ جلوی شومینه می نشستی و به آتیش زل می زدی. بهم در مورد سوختن می گفتی، انگار همون لحظه آتیش رو با چشمات جذب می کردی. پتوی دورت رو طبق عادت بو می کردی تا یادت بیاد هنوز اونجایی. هنوز خونه ای. هنوز نرفتی.

همیشه بهت مث یه آدم عجیب نگاه می کردم ک الکی ساده گرفته همه چیو. هیچوقت واقعا ارزش لبخند هاتو نفهمیدم. گاهی ازشون متنفر می شدم.. اما می دونی؟ آدمی ک راحت می خنده می تونه تو دل هر کسی جا شه. چون به همه حس جالب بود و بامزه بودن می ده. حتی من که باید با خیلی تاریکیا روبرو می شدم.

یادمه همیشه وسط اتاقت دراز می کشیدی و به شماره های ناشناس زنگ می زدی تا ازشون بپرسی تا به حالا عاشق شدن یا نه. گاهی وقتا بعضیا حوصله ی حرف زدن داشتن، مثل پیرزن های تنها یا پسر های جوونی ک هم سن خودت بودن؛ اون موقعا دیگه عالی می شدی. در مورد همه چی بهشون می گفتی و بعد نوبت اونا می شد.

کم کم دوستای خودتو پیدا کردی. خانم مارکس؛ پیرزنی که توی نیویورک زندگی می کرد و همیشه در مورد این غر می زد که یه نفر روزنامه هایی که واسش دم خونه ش می ذاشتن رو می دزدید. اون وقتی 18 سالش بوده عاشق یه مکانیک می شه و.. همین!‌ همه چیو رها می کنه. هر ماجراجویی ای جز عشق. با تمام وجود محو اون مکانیک می شه. هر روز صبح دوچرخه شو خراب می کرده تا دوباره بهونه واسه ی دیدن اون مرد پیدا کنه. هر روز یه چیز جدید از اون می فهمه. مثلا این که همیشه وقتی متفکر می شده سیگارش رو از رو لبش بر می داشته و وسط سرشو می خارونده. کاری ک ممکنه خیلی از آدما بکنن اما.. یه چیز خالص توی کار اون بوده. خانم مارکس بارها گفته که اون مرد تمام صادق و رها بود و این قشنگش می کرد.

یه روز دلشو به دریا می زنه و یه نامه واسه ی مکانیک عزیزش می نویسه. اما اون روز همون روزی می شه که مکانیک واسه همیشه شهر رو بی خبر ترک می کنه. نامه هیچوقت به مکانیک نمی رسه. و خانم مارکس دیگه طرف هیچکس دیگه نمی ره.

هر شب یه تیکه ی جدید از داستانای دوستای تلفنیت رو واسم تعریف می کردی. هر شب بعد ازین ک کارای مدرسته تو تموم می کردی. آره! خوب یادمه. با هیجان در می زدی و میومدی توی اتاقم. می نشستی و تعریفش می کردی. و منتظر من نمی موندی تا چیزی بگم یا واکنشی نشون بدم. می گفتی و می گفتی و بعد.. وقتی حرفات تموم می شد. به تخت من تکیه می دادی و کنارم روی زمین آسمون پر ستاره ی بیرون رو نگاه می کردی.

- فردا روز قشنگیه جک. نه؟

بهت نگاه می کردم و نمی دونستم چی بگم. حالم بد بود. همیشه حالم بد بود. هیچکس جز تو طرف من نمیومد. چون به هیچکس اجازه ی حرف زدن نمی دادم. بعد از این ک پدر و مادرمو از دست دادم. برام مشخص بود ک زندگیم هیچوقت آسون نمی شه. و از همون 15- 16 سالگی.. غم دنیای بزرگی ک باید بدون هیچ همراهی باهاش روبرو می شدم جلوم بود. حتی وقتی به خونه ی شما اومدم و داییم، بابات، بهم گفت که هیچوقت نگران هیچی نباشم. من مثل پسر خودشونم و همیشه همینطور می مونم.

می دونستم که باید برم و همون روزا.. همون روزا تو فکرش بودم. هر شب، با هر کتابی ک می خوندم، یا هر آهنگی که می شنیدم.. می دیدم که باید برم.

و اون وسط.. تو انگار چشمای غمگین منو فراموش می کردی و جوری رفتار می کردی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. انگار خیالت راحت بود که همه چی درست می شه.

بگذریم..

یکی از اون شبا بود که اومدی و در مورد یکی از دوستای تلفنیت اینو بهم گفتی:
" جک! من عشقمو پیدا کردم. اسمش فرانسیسه و توی همین شهر زندگی می کنه. باورت می شه؟‌ قراره یه روز با هم واسه همیشه ازینجا بریم. می ریم نیویورک. پیش خانم مارکس و گربه ش. شایدم لندن. نمی دونم. ولی می ریم! مطمئنم! "

اون جا بود که تو رو هم از دست دادم.

مسیرا چقدر عجیب عوض می شن؟ نه؟

یه شب رفتی بیرون. و عاشق تر برگشتی. و ازون به بعد هر شب رفتی بیرون. با معشوقه ت تمام نژادای گلی ک توی پارکای شهر پیدا می شد رو توی یه بطری شیشه ای پر از آب خوابوندین و این نماد عشقتون بود. همه ی زیبایی های جهان.

و باز هم من کسی بودم که همه چیو بهش میگفتی. انگار تنها کسی بودم که قضاوتت نمی کرد. با بابا و مامانت همیشه بحث می کردی. کم کم دیگه اون دختر شاد نبودی. جز وقتایی ک قرار بود فرانسیس عزیزت رو ببینی، توی مدرسه یا نیمه های شب وقتی که با هم می زدین بیرون. من تغییرت رو دیدم.

اون موقع همه چیز خاکستری شد. دنیای کوچیکت حالا پر بود از رویاهایی که فقط با فرانسیس کامل می شدن. تو ملکه بودی. تو همه چیزتو به شاهت بخشیدی. حتی با این ک بچه تر از این حرفا بودی.

و من همه چیو تماشا می کردم. هنوزم رفتن واسم مهم بود. اما باید بالاخره اعتراف کنم. توئم واسم مهم شده بودی. نمی خواستم توی دریاچه ای که حس می کردی خونه ته غرق شی.

روزای خاکستری کم کم تیره می شدن. گاهی فرانسیس زیادتر از چیزی ک بودی ازت می خواست. ازت می خواست مثل بقیه ی دخترا لباس بپوشی. آرایش کنی. ازت می خواست سریالای چرت و پرت نوجوونارو ببینی. توی فیس بوک براش پستای عاشقانه بنویسی، تا همه بخونن. آدما عوض می شن.

اما تو عوض نشدی. هر کاری که خواست رو کردی. بدون هیچ فکری. تو دیوونه وار عاشقش بودی. نه؟

و بعد یه روز، خیلی ساده. نه حتی حضوری. بهت یه پیام داد. پیامی که همه چیز رو سیاه کرد. پیامی که لبخندتو واسه همیشه محو کرد.

" من از مالی هوپر خوشم اومده و فهمیدم که اونم حس مشترکی داره. متاسفم."

حالا دیگه به بخشای تاریک می رسیم.

خانم مارکس فراموشی گرفته و هر بار بهش زنگ می زنی باید بهش داستان عشقش رو تعریف کنی تا بتونی بهش بگی چی شده. سخته. متوجهم. از دست دادن آدما به دلایل مزخرف،‌ باور کن می فهممش.

- می دونی به چی فکر می کنم؟

روی زمین دراز کشیدیم و به سقف زل زدیم.

+‌ هوم؟

- که چقدر احمقانه خوشحال بودم و فک می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه.

+ تو دنیای قشنگی بزرگ شدی. دنیای اون بیرون اونقدرا جالب نیس.

بهم نگاه می کنی.

- داری قضاوتم می کنی؟

+ نه. واقعیت اینه. نیست؟

- آره.. ولی خب می تونستم هنوز یه آدم نغ نغو باشم، مهم نبود تو چه خانواده ای با چقدر پول بزرگ شم.

شونه هامو می ندازم بالا.

+ اون احمقانه تره فک کنم.

سکوت می کنم.

به صدای بتهوون گوش می دم ک از هندزفریای رو زمین افتاده ت به بیرون انعکاس می کنن.

- تو مثل سنگ می مونی.

با حالت سوالی ابروهامو جمع می کنم.

+ منظورت چیه؟

- هیچوقت حتی گریه نکردی. یادمه. از وقتی اونا.. فوت شدن. ندیدم گریه کنی. فقط یهو با تموم تاریکی های جهان کنار اومدی. انگار متعادل شدی.

لبخند می زنم. با درد لبخند می زنم.

+ کمکی می کرد اگ کنار نمیومدم؟

- آره! شاید می کرد. شاید اگ گریه هاتو می کردی و غمگین می شدی همه چی می گذشت و همیشه بارشو به دوش نمی کشیدی.

+ تو داری قضاوتم می کنی حالا.

نفستو می دی بیرون. عصبی ای. می تونم حسش کنم.

+ شاید توئم باید عصبانیتت رو روی اون احمق خالی می کردی.

- آره.. باید.. ولی نتونستم جک.

+ دوست داری من این کارو بکنم؟

چشماش یهو متمرکز می شن. انگار متوجه یه احتمال عجیب می شه که قبلا ندیده.

- جک! هیچوقت... هیچوقت این کارو نکنی. لطفا.

می شینم و یه سیگار روشن می کنم.

توئم سریع می شینی.

- هیچوقت جک! قول بده. خیلی مهمه واسم.

+ باشه! کاری بهش ندارم فعلا.

بازومو میگیری و فشار می دی.

- قول بده.

به چشمات زل می زنم.

+‌ باشه. قول می دم.

نفستو با آرامش می دی بیرون.

- تو تنها کسی هستی ک توی این دنیای عجیب برام قابل فهمه.. دیگه به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم. خوبه که دارمت.. اگ نمی بودی..

یه پک عمیق از سیگار. دود از بین لبام اوج می گیره.

بهت آسمون نگاه می کنم. هنوز پر ستاره س. مثل همیشه.


+ حاضری همه چیزو رها کنی و باهام بیای؟

بازومو محکمتر فشار می دی.

- آره.. هیچی واسه از دست دادن ندارم.

+ خوبه..

سیگار رو خاموش می کنم.

- فردا می ریم.

نمی پرسی کجا.

فردا می ریم.

همین کافیه.

ترجیح می دادم همیشه توی دنیای قشنگ خودت بمونی.

اما حالا. در حالی که تازه از خواب پا شدی و این نامه رو می بینی. خوب فکر کن به تصمیمت. اگ واقعا راه برگشتی به دنیای قبلت نیست باهام بیا. فقط به همین دلیل. من از رفتنم پشیمون نخواهم شد چون که می دونم هیچ جایی ندارم. شاید تو داشته باشی.

اما همیشه یادت بمونه. من سفیدی رو بیشتر از همه ی سیاهیا دوست دارم. و اینو تو بهم یاد دادی.

انتخاب با خودته. ساعت هفت و ده دقیقه موتورم روشن می شه. سه دقیقه بعدش من راه می افتم، با یا بدون تو..


.جک.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۱
ایمان وثوقی
داشت طلوع می کرد، پشت ابر های تیره. نور را به زمین می بخشید.

شکارچی در میان برف ها ایستاده بود. لباس های نازک و سفیدش برای سرمای آن روز به مانند برگی از کاغذ در میان شعله های آتش بودند. باید به کلبه باز می گشت و برای نبردی دیگر آماده می شد. باید به دهکده ی دایاموند باز می گشت تا به مردم بگوید امروز کار دشمن دیرینه شان را تمام خواهد کرد، مانند هر روز دیگر و هر دهکده ی دیگری ک نجات داده بود. و مردم با چشمانی گریان برای او از خدایان طلب همیاری می کردند. اما امروز مانند بقیه ی روز  ها نبود. امروز بود ک آن اتفاق افتاد..

به مردم دهکده فکر کرد.. به راستی که همه او را به مانند خدایی در جسم انسان می پرستیدند. او کسی بود که دهکده ها و شهر ها را از دست آن موجودات شیطانی نجات می داد. موجوداتی که سایه ی بالهای تنومندشان می توانست ذره های امید را در قلب هر انسانی خاموش کند.. با آن چشم های خونین. چشم هایی که مرد و زن را طلسم می کرد. و آتش.. آتشی که بارها تا ریشه ی تن شکارچی را سوزانده بود.

زخم هایش را به یاد آورد. هر زخم نشانی از شیطان بود. او می سوخت و در هم می شکست. و باز می ایستاد. می جنگید. تا آخرین قطره ی گرم از خونش. می جنگید. و نه به خاطر خدایان..

- لعنت بر خدایان.

زیر لب به خدایان ناسزا می گفت. خدایان هیچگاه به هیچکس کمکی نکرده بودند. مگرنه که خلقت آن موجودات شیطانی همانند همه ی انسان ها و چهارپایان به دست همان خدایان پاک سرشت بوده است؟

- پاک سرشت.. لعنت بر آنها.

دست هایش را مشت کرد. یاد روز های گذشته همانند آتش آن موجودات نحس در وجودش شعله می پراکند. روزی او آهنگری خوشبخت بود. روزی او امید را می شناخت. عشق را می شناخت.

یاد همسر و دو فرزندش.. دختران کوچکش..

اشک هایی سوزان از چشمانی که دیگر منجمد نبودند فرو می ریختند و مشت هایش محکمتر می شدند. گوی ک می خواست در همین سرما بماند. با همین لباس های نازک و نخی به جنگ آن ها برود و تک تکشان را نابود کند. خودشان و خدایانشان.

شیطان همه چیز را از او گرفته بود. از همان روز. همان روز برفی. همان زمستان. دیگر زمان مفهومی نداشت. حالا هر روز به استقبال مرگ می رفت. به استقبال شیاطین. و به راستی که حالا تنها همراه او مرگ بود. همراهی که انتظار روح شکارچی را می کشید..

روزی که مرگ روح او را از جسمش جدا کند، تنها روزی خواهد بود ک خدایان بی ترس به خواب بروند.


در کلبه ی آهنگر همیشه صدای زندگی شنیده می شد. مردم همیشه این را می گفتند و به او و عظمتش غبطه می خوردند. مردی که به دست خود خدایان تطهیر شده بود و حتی اشراف زادگانِ مغرور نیز می بایست به او تعظیم می کردند..

زمانی که پسرکی بیش نبود و جلوی سربازان غول پیکر ارک ها ایستاد، خدایان او را ناجی نامیدند. با آن دست های تنومندش می توانست هر موجودی را از پای در آورد. هر تهدیدی. هر تهاجمی. 

خدایان برای اون نقشه ها می کشیدند.. او می توانست قلمروی قدرت آن ها را تا سرزمین های دور ارک و جادوگر ها وسعت دهد. می توانست انتخاب کند که جهان را در مشت هایش نگاه دارد.. و چه کرد؟

او انتخاب کرد ک تنها آهنگری ساده باشد. انتخاب کرد که عاشق شود. انتخاب کرد که انسان بماند. او هیچ تمایلی برای بدست آوردن قدرت نداشت. چرا که، تنها او می دانست آرامش همیشه با قدرت در تضاد است.. او احتیاجی به زرق و برق و برتری نداشت، این خصوصیت مال اشراف بود و او.. فرزند یک آهنگر بود. 

خدایان اگرچه از درون ناامید گشتند.. اما نمی توانستند کسی را به اجبار به جنگی بفرستند ک نمی خواست.. پس به آسمان ها بازگشتند، و از آن روز به بعد دیگر هیچکس آن ها را ندید. 

حتی وقتی که آن موجودات کذایی شروع به حمله کردند..

شهر ها آتش می گرفتند. مردم می سوختند. در سیزده روز امید از جهان محو شد. سرزمین با شکوه انسان ها در هم شکست و هر آن کس که زنده ماند به جایی دور در فرار بود..

و همان روز ها بود که اولین برف زمستان.. از آهنگر، شکارچی ای بی قلب و عصیانگر ساخت.



با قدم هایی استوار در برف به سمت لانه ی آن موجود شیطانی می رفت. می دانست که انتظارش را می کشد. می دانست ک.. اژدها هم آماده ی رویارویی با اوست. 

و چیزی نگذشت ک صدای فریاد اژدها را که با سرعتی وحشتناک از آسمان به سمتش حمله ور می شد شنید.

شکارچی اما در سکوت تنها شروع به دویدن کرد، اما نه برای دور شدن از اژدها.. بلکه.. در تیررس او قرار گرفتن. او هیچ گاه از تهدید ها فرار نمی کرد.

اژدها با بالهایی ک عظمتشان به مانند صخره هایی شکست ناپذیر می ماند سرعتش را بیشتر و بیشتر می کرد. او باید انتقام می گرفت. از این مرد. این مرد که برادرانش را در آتش خودشان سوزانده بود.

و کمی بعد.. صدای برخورد دو انتقام جو بهمنی عظیم از وحشت را به تمام زمین بخشید.

شکارچی بر اثر ضربه ی اژدها به کناری پرت شده بود، اما نه قبل از آن که تبر سیاهش را در چشم اژدها بکوباند‌.

هر دور از درد به خود می پیچیدند. اژدها بی اختیار فریاد می کشید و آتش نامقدسش را به همه سو می پراکند.

شکارچی به ناچار مجبور شد دوباره روی پاهایش بایستد. باید دوباره حمله می کرد. خون گرم و تازه از میان انگشتانش سر می خورد و به روی برف رد های قرمز می گذاشت. 

اژدها را دید که بالاخره تبر را از چشمش در آورد و به کناری پرت کرد. دیگر بی هدف نفسان آتشینش را تلف نمی کرد. حالا تنها به چشمان شکارچی زخمی چشم دوخته بود.

چیزی از درون به شکارچی می گفت که این بار با همیشه فرق دارد. او حسش می کرد. اینجا فقط خودش نبود ک کینه ی انتقام عزیزانش را به دوش می کشید.. آری.. این نبردی بود برابر.. بین دو ناجی. بین دست هایی ک برای شکار آفریده شده اند.. این نبردی بود که می توانست آرامش را به شکارچی بازگرداند.. این راه رستگاری او بود.

قلبش در آتش حیرت می سوخت و با قدرتی فرا انسانی دوباره مانند قبل استوار قدم برداشت. این اژدها تنها موجود در تمام هستی بود که می توانست او را شکست دهد. این را در چشم های خونین و شیطانی اش می خواند. و همچنین.. اژدها نیز به همین فکر می کرد. او با یک مرد نمی جنگید. و این نبرد تنها به یک شکل پایان میافت..

تبرش را از روی زمین برداشت. اژدها در چند قدمی او آرام می نمود. برای چند لحظه روبروی هم ایستادند. شکارچی و اژدها. آنها برای هم احترام قائل بودند.. برای موجودی که پس از سالها نبرد بالاخره مرگ را برایشان به ارمغان می آورد..

با هم خیز برداشتند. عظیم و استوار. آتش به شکلی عجیب در دهان اژدها چرخید و به سمت شکارچی پرتاب شد.. اما شکارچی از مسیر آتش دور نشد. آن را در آغوش گرفت.

هر چه نیرو در پاها و دستانش بود را فراخواند.. این آخرین نبرد بین انسان و آن موجودات شیطانی بود. خود را برای پایان دادن به این داستان طولانی آماده کرد..

می سوخت و به جلو می رفت.. و ناگهان.. ضربه ی تبرش صدای رعب آور آتش را قطع کرد.. همه جا را دود و برف گرفته بود.. و صدای پرت شدن سر اژدها به روی زمین آخر صدای وحشتناک آن نبرد بود.

اژدها ثانیه ای استوار ماند.. و ناگهان تسلیم سقوط شد. همانطور که شکارچی. در کنار هم به روی زمین افتادند..

در آخرین لحظات.. شکارچی حسی عمیق از شناخت مسیری ک داشت به آن قدم می گذاشت داشت. انگار می دانست مرگ او را به کجا می رساند..

لبخند زد..

و در آغوش یکدیگر کینه ی خدایان را به پایان رساندند..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۷
ایمان وثوقی
اون روز بارون می بارید.

- کجایی؟

بخار نفس هاش مثل دود سیگار توی هوا پخش شد. دود سیگار یا هر دود دیگه ای، من نمی خوام بگم از سیگار خوشم میاد. صرفا دود قشنگی داره.

- نزدیکی؟

قدم هاش بین قطره های بارون به زمین خیس می خوردن، هر قدم هزار تا قطره ی جهش یافته درست می کرد. گوشی موبایل رو دم گوشش گرفته بود و سعی می کرد توی نویز های شهر صدای دوستشو بشنوه.

- نزدیک شدی بهم بگو.

فکراش با زدن دکمه ی قرمز روی گوشیش عوض شدن. حالا داشت گره های هندزفریش رو باز می کرد.

شهر زیر قطره های سرد بارون نفس می کشید. چراغ های قرمز رنگ انعکاسای قشنگی روی آسفالت می ذاشتن.

قدم زدنش شروع شد. منظم. مثل همیشه. همراه با ریتمی که انگار روحش رو تسخیر می کرد. روح خودش و روح این بارون. یه ترکیب می شدن. یه چیزی مثل نسکافه و بیسکوییت شکلاتی. اما هزار بار بهتر.

بالاخره یه نفر جلوش واساد.

- اونجا می رم.

+ بپر بالا.

سوار تاکسی شد. صندلی عقب. در رو بست و سرشو به پشتیِ صندلی چسبوند.

چشم هاش رو اما نبست. دوست داشت از شیشه ی خیس ماشین به چراغای رنگی نگاه کنه. چراغای سبز. چراغای قرمز. چراغای زرد. همشون تازه به نظر میومدن. انگار یکی سر یه معجون جادویی و سیاه رو کج کرده باشه و حالا شهر.. داشت جادو رو می مکید.

هنوز همون ریتم.

هنوز همون آهنگ.

نفس هاش عمیق شده بودن.

داشت به بیرون نگاه می کرد که فهمید راننده داره یه چیزی بهش می گه. هندزفری رو در آورد.

- بله؟

+ من باید یه جایی برم دوست من. ازت کرایه نمی گیرم. سر این چهارراه پیاده ت می کنم. شرمنده.

اخم کرد. صدای مرد می لرزید. سعی می کرد قوی باشه. آیا اجازه داشت بپرسه؟

یه صدا توی سرش جیغ کشید "‌نه!‌"

- اشکالی نداره.

و دستشو کرد توی جیبش. کرایه ی راه رو به طرف راننده گرفت.

+ گفتم که! کرایه نمی خوام.

- ولی ما نصف راه رو اومدیم. حداقل نصفش رو بگیر.

راننده قبول کرد.

چند لحظه بعد؛ دنیا از رنگ های پشت یه شیشه ی خیس به سرمای یه شب بارونی تغییر تم داد.

هیچ تاکسی دیگه ای ادامه ی راه رو نمی رفت. اما قول داده بود بره. نمی تونست حالا عقب بکشه. حتی اگه خودش دلش می خواست.

پس به قدم زدن ادامه داد.

خواننده های آهنگی که تمام مدت گوش می کرد اسپانیایی بودن. عادت داشت از اسپانیایی ها متنفر باشه. یا حداقل دلایل خوبی داشت که مسخره شون کنه. روایت های داستانیشون برای اون خیلی مضحک به نظر می رسیدن. قهرمان‌سازی هاشون، عشق هاشون، خیانت هاشون.

برای اون خیلی سخت بود که هیچ چیزیو جدی بگیره. جدی بودن محدودیت میاورد. البته اینه که جدی نبود دلیل نمی شه که بگیم شوخ بود. لحنش بیشتر شبیه یه نفر بود که هر لحظه امکان داشت بزنه زیر گریه.

و این جالبه، چون اون برای غم اینجوری آبغوره نگرفته بود.

تمام اشک هاش به خاطر گیجی بودن.

اون. تمام. مدت. گیج. بود.

ساعت داشت به 23:02 نزدیک می شد. هر چقدر جلوتر می رفت مردم کمتر می شدن. انگار به جایی می رفت که هیچ انسانی توش پا نگذاشته؛ وقتی این فکر به سرش رسید لبخند کوتاهی روی لباش اومد. دوست داشت بره جایی که هیچ آدمی نرفته. البته بعدش بنا به ذهن خود ویرانگرش باید خودشو می کشت که جایی که هیچ انسانی نرفته رو با وجود خودش کثیف کنه.

البته من فکر می کنم انسانیت اونقدرام کثیف نیست. طبیعت هیچوقت کثیف نیست. این ذهن ماس که کثیف بودن رو تعریف می کنه.

این رو هم می دونست. اما باز هم. تمام چیزی که از آدما حس می کرد کثافت بود. لجن. دود. خفگی.

دلیلش واسه سیگار نکشیدن همین بود. نمی خواست توی دود خفه شه.

قدم هاش داشتن ترک ورمی داشتن که به اونجا رسید.

روبروی خونه ی قدیمی واساده بود. داستان تازه داشت شروع می شد. سمفونیِ تازه. حس جدید.

یه ترکیب از بارون و آهنگی که می شنید و خلوتی خیابونی که توش بود. و چیزی که توی خونه منتظرش بود. و چیزی که بهش نزدیک بود.

گوشیش زنگ خورد.

- سلام.


- هر وقت نزدیک شدی بگو.

#ادامه_داره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۶
ایمان وثوقی
جدیدا زیاد نمی خوره. صبح تا شب توی قفس افتاده س و از پنجره ی چشم هاش به جهان بیرون زل می زنه.

نور خورشید معنی زیادی نداره. یه آلارم، نهایتا. می گه وقتشه چشم هاتو باز کنی. دندوناتو مسواک بزنی. لباساتو بپوشی. و.. آماده ای!

یه چرخه ی دیگه.

سلام می دن،‌ جواب می ده. حرف می زنه. لبخند می زنه. سرشو تکون می ده. خداحافظی می کنه.

ناخوناش بزرگ شدن. دیگه مهم نیستن. موهاش همه جا ردِ پا می ذارن، بلند و مشکی، مث یه پیرهن سیاه ک داره خشک می شه.

توضیحی لازم نداره. اما توضیح می دن بهش. می گن دنیا سه تا رنگ داره. می گن سیاره ای جز زمین وجود نداره. می گن نمی شه پرواز کرد؛ بدون گواهیِ‌ پرواز البته. می گن زمان وجود داره. می گن مریضه. می گن مریضه. می گن مریضه. لبخند می زنه، سرشو تکون می ده و خداحافظی می کنه.

نزدیک می شه. دور می شن. بغلشون می کنه. نمی فهمن. نمی فهمن. نمی فهمن. لبخند می زنه،‌ سرشو تکون می ده و خداحافظی می کنه.

نور و آرامش بی معنیه. روی سکوی پرتاب نشسته و یه چیزی گوش می ده. نمی تونم بشنوم. نمی خواد ک بشنوم.

دست هام رو می گیره. بغلم می کنه. و بعد سیگارشو رو گونه م خاموش می کنه. لبخند می زنه و خداحافظی می کنه.

نفس هاش روی پنجره ی یخ زده پخش می شن. انگشت پر از ناخنش وارد ماجرا می شه و یه چیزی نقاشی می کنه. یه چیزی ک اون دختره می بینه. اونجاست. کنارش،‌ توی اتوبوس. کجان؟

جیغ می کشه. جواب نداره. اونجاس. وسط جمعیت. دست دختر رو گرفته و دنبال قدم های اون کشیده می شه. طلسمش قشنگ تر ازین حرفاس.

یه چیز دیگه پخش می شه. آهنگا همش عوض می شن. این هدف زمان نیست؟ موسیقی؟

اگ موسیقی نمی بود چطور هیچ زمانی اختراع می شد؟

روبروی چراغای قرمزی ک زیادی خوش رنگن واسادن. آسمون داره تگرگ بالا میاره. همه وحشین.

اون دوتا دیوونه روبروی هیچی واینسادن. ولی هیچ عجله ای هم ندارن.

یهو کج می شه. دختره توی زمین فرو می ره.

پسره شروع به پرواز کردن می کنه. اما لذت نمی بره. گواهی پرواز داشتن اونقدرا هم باحال نیست. اونم وقتی دوستت داره تو زمین فرو می ره.

مث یه بالن و زمین دارن از هم دور می شن. واقعیت اینه..

اما صبر کن؟!

دستشو می بره روی کیبورد.

همشو از اول می نویسه. دکمه ی تایید روبروشه. به عطر فکر می کنه..

لبخند می زنه. سرشو تکون می ده. و...
اینتر رو می زنه!

Error 404

The Boy Is Not Found
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸
ایمان وثوقی
دستمو به شیشه می کشم، بخار آب کنار می ره و خیابون یخ زده واضح می شه‌.
بالاخره.. حالا می تونم از خواب تابستونیم بیدار شم.

جمعه ها اکثر اوقات شبیه بیماری های مهلکن. اما گاهی.. یه صبح جمعه مثل این، می تونه آرومم کنه. آبیِ تیره.. یخ زده.. محو. شبیه به.. من.

به طرف مبل تک نفره ای ک کنار تخت گذاشته س می رم.. همیشه پرده ی جلوی پنجره رو می کشم و توی تاریکی اتاق بی حرکت محو می شم. اما امروز نه. امروز قراره یه چیز جدید رو تجربه کنم.

روی مبل می شینم و به بیرون زل می زنم. وقتی شوقم واسه بیدار شدن توی چنین بهشتی فروکش می کنه سرما بالاخره می لرزونتم. پتوم رو از روی تخت بر می دارم و روی خودم می کشم.. 

ساعت پنج صبح جمعه س و من جای خوابیدن به آسمونِ یخ زده زل زدم. هه.. فک کنم دارم دلیل این که همه بهم می گن دیوونه رو درک می کنم. چون، خب.. دیوونه م!

به آسمون نگاه می کنم.. انگار هر چقدر واضح تر می شه، فکرام کمتر و کمتر می شن. هر چقدر گرمای زیر پتو رو بیشتر حس می کنم. هر چقدر قلبم با آرامش بیشتری می تپه.

دوباره بخار پنجره رو می گیره، اما دیگه مهم نیس.. فقط می خوام تا ابد با این نور آبیِ تیره همراه بمونم.. کاش خورشید هیچوقت بالا نیاد.

کم کم گرمای زیر پتو، و سرمایی ک صورت و پاهام حس می کنن به یه جور تعادل می رسه. مثل مزه ی بین ترش و شیرین. بدنم آروم و آروم تر می شه، بی هیچ حرکت اضافی ای.. هیچ اجباری.

چشم هام رو می بندم و اعضای بدنم رو حس می کنم.. شونه هام.. سعی می کنم آروم ترشون کنم.. رهاشون کنم.. پاهام.. کف دستام.. پوست صورتم کم کم سنگین می شه.. فکم رو رها می کنم. ابروهام رو..

یکم ک می گذره.. حس می کنم حتی نمی تونم دستمو تکون بدم. انگار یه جایی درون خودم فرو رفته باشم و دیگه این بالا توی ذهنم نیستم. کاملا هوشیار.. اما نه توی سرم.. نه.. ذهنم باید اروم بگیره.

اشتباه اکثر آدما اینه ک حتی وقتی دارن استراحت می کنن ذهنشون خاموش نشده. ذهن مثل یه پردازنده ی کامپیوتره. اگ بیش از حد ازش استفاده کنی گرم می شه، و گرما بالاخره باعث ذوب شدنش می شه. توی کامپیوتر ها مکانیزمی وجود داره ک هر وقت پردازنده بیش از حد گرم بشه خود به خود باید خودشو خاموش کنه. و این اتفاق واسه ی ما هم می افته. فکر نمی کنی؟ تا به حال نشده ک یه سال از زندگیت بگذره و به خودت بیای و متوجه شی تمام اون یه سال رو خواب بودی؟ نه دقیقا خواب. اما انگار اون اتفاقات.. توی یه جور حباب رخ می دادن ک بهت هیچ ربطی نداشته. و حالا.. وسط اون رویای گرم.. بیداری. مشکل ذهن همینجاس. هر بار ک خودشو خاموش میکنه تا از خودش دفاع کنه، مطمئنا یه بیداری ناخواسته رو به همراه خودش میاره. و وقتی بعد از هفته ها خواب بیدار می شی.. وقتی هیچ چیز شبیه منطقه ی آروم و زندگی تکراری ای ک مدت ها پیش بهش عادت کرده بودی نمونده.‌. اون موقع چه حسی داری؟

هومم.. متاسفانه بیدار شدن سخت تر از این حرفاس. وقتی بیدار می شی مثل پردازنده ای می مونی ک خودشو روشن کرده تا به ذوب شدن ادامه بده. به خودش ضربه بزنه. مثل عقربی ک توی آتیش پرت شده باشه.. و جای فرار از آتیش خودشو نیش بزنه.


و جواب این فرآیند دردناک چی می تونه باشه؟ رشد؟

توی شرایط ایده آل؟ مطمئنا بله! اگه بذاری کامل اتفاق بیوفته. اگه بذاری همه ی زشتی های وجودت بیان به سطح آب. آشکار شن. و بعد قبولشون کنی.

اما واقعیت اینه ک فرار کردن از رشد آسون تره تا تن دادن بهش. جای این که توی یه اتاق با خودت تنها بمونی به هر رابطه ی انسانی ای که داری پناه می بری. به هر  چیزی که وقتتو تلف کنه. به ساعت ها فک زدن توی جمع هایی که حالتو بهم می زنن. به آخر هفته هایی پر از خواب و قرص.. و همه ی این ها، فقط برای این که از واقعیت فرار کنی.

کی فکرشو می کنه.. که استراحت دادن واقعی به مغز اینقدر مهم باشه؟

چشم هام رو باز می کنم.. بدنم توی سکون و چسبیدگیش به مبل.. شناوره. آرامش‌ و سکوت. هیچکس فریاد نمی کشه. هیچکس مجازاتم نمی کنه. من اینجام، و هیچ چیزی بهتر از اینجا بودن برای من وجود نداره. کجا می خوام باشم؟

هر جا باشم همین تیکه از واقعیت و هوشیاری رو همراه خودم دارم. این هوشیاری هیچوقت از بین نمی ره.. نه تا وقتی که زنده م. و این یعنی هر جایی که برم.. انگار همیشه یه جا نشسته بودم.

به پنجره ی روبروم نگاه می کنم ک حتی آسمون رو واضح نشونم نمی ده. حس می کنم وقتایی که نیمه هوشیارم و ذهنم داره ذوب می شه دقیقا مثل همین پنجره ی پر از بخار می مونم.. دنیا رو از یه لنز کثیف می بینم.

چشم هام رو می بندم..

چی توی این تاریکیِ پشتِ چشم هاس ک هممون رو انسان می کنه؟

بدنم رو بیشتر و بیشتر به آغوش مبل می سپارم.. انگار داخل یه اقیانوس فرو برم.. کمرم رو حس می کنم ک وزنی نداره. پاهام.. کف دستام رو اگ بخوام هم نمی تونم تکون بدم..

پلک هام رو رها می کنم.. تاریکی از من لبریز می شه و تصویر های درونشو بهم نشون می ده. شکل های هندسی.. کلمات.. حروف.. علامت ها. 

هوشیاریمو به آرومی از داخل ذهنم به بیرون هل می دم.. انگار هیچ تلاشی نکنم. انگار فقط بخوامش.. و انجام داده شه.

حالا من ترکیبی از حس های هوشیاری، توی اعضای بدنم هستم.. مثل یه دریاچه که به سمت شیب کوه لبریز می شه. مثل بیدار شدن، توی اوج سکوت و بی حرکتی..

درد ها و محدودیت ها. همشون از من دورن. من یک جسم نیستم. فقط.. وجود دارم. انگار که جسم بودن یه محدودیت بزرگ باشه.. و من ذوبش می کنم. من؟.. چقدر باید مغرور باشم که به میلیون ها حس و میلیون ها فکر و الهام بی توجهی کنم. هیچ منی وجود نداره. من، همه ی الهامات و حس ها هستم.

من هوایی ام که نفس می کشم. من تاریکی ای هستم که می بینمش. من قلبی هستم که می تپه، و فکری هستم که همین لحظه داره سُر می خوره تا بیان شه.

چشم هام رو باز می کنم.. به تک تک نفس های عمیقم هوشیارم.. به تپش های آروم قلبم. به فکر هایی که هر لحظه رخ می دن..

آروم به پنجره نگاه می کنم.. بی هیچ حرکت یا حواس پرتی ای. بهش نگاه می کنم.. و فاصله...

فاصله ی من تا پنجره هیچ معنی ای نداره. هیچ چیزی بین من و پنجره نیست. هیچ هوایی نیست، هیچ مرزی وجود نداره.

انگار.. من.. خودِ.. پنجره.. باشم.

لبخند می زنم..

داستان های گذشته م.. هر چیزی که خارج از این اتاق وجود داره، خیابونی که بیرون پنجره س. اتاق هایی که بیرون از اتاق من هستن. ستاره هایی که توی کهکشان هستن. همشون بی معنین. واقعیت همینجاس.

متمرکز. ساکن. واضح.

توی سکوت اتاق لبخند می زنم و از لحظات، صرف نظر ازین که چقدر طولانی یا کوتاهن لذت می برم..

من فقط یه تیکه از پازل واقعیت نیستم.. من خودِ واقعیتم...

و کی براش مهمه اگ فردا مجبور شم دوباره مدرسه برم و به راست برگردم به شلوغی؟ به ذوب شدن؟

من همیشه همینجام. هیچوقت اینو از دست نمی دم. فقط گاهی کمتر حسش می کنم.. و یا گاهی.. خیلی بیشتر..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۱
ایمان وثوقی